
شهر دوست
قسمت آخر جنگل پر دردسر
آقا خرسه ترسو نیست
یلدا اشراقی
آقا خرسه را پیدا کنند.
و اما بشنوید از آقا خرسه که روز قبل
از امتحان دلشوره و اضطراب گرفت و دلش
اصلاً آرام و قرار نداشت. آقا خرسه حال بدی
داشت،توی شکم گندهاش یک جوری
میشد. احساس میکرد که یک نفر دارد
توی شکمش لباس چنگ میزند و میشوید.
آقا خرسه آن قدر حالش بد بود که شب تا
صبح خوابش نبرد و نمیدانست چه کار
کند. تنها چیزی که میدانست این بود که
از امتحان میترسد. صبح حال آقا خرسه بدتر شد
و او مجبور شد که قبل از طلوع خورشید به طرف غاری
که خوابگاه زمستانیاش بود، برود، شاید آنجا حالش بهتر
شود.
خُرخُر وقتی خوب فکر کرد، حدس زد که پدرش به
غار زمستانی رفته است، برای همین همراه میمو راه
افتاد و به طرف غار رفت. به کسی هم چیزی نگفت.
توی راه خُرخُر خیلی اوقاتش تلخ بود. میمو گفت:
«حالا چرا اوقاتت تلخه، بالاخره یک جوری میشه،
حتماً بابات رو پیدا میکنیم.»
خُرخُر گفت: «من جلوی بقیه
حیوونا خجالت میکشم.»
وقتی آنها به غار زمستانی
رسیدند. آقا خرسه شکمش را گرفته
بود و هی دور خودش میچرخید. خُرخُر
به طرف او دوید و گفت: «بابا، بابا تو
کجایی؟»
آقا خرسه گفت: «دلم، دلم
پیچ میخوره.»
میمو گفت: «خب چرا اومدین
اینجا؟ تو خونه میموندین تا مامانم
براتون دوا بیاره.»
آقای پلیس خواست در ماشین را بازکند و سوار شود که
عمو زحمتکش جلو رفت و گفت: «شما یک نیمساعتی صبر
کنید تا ما آقا خرسه رو پیدا کنیم.»
سنجاب گفت: «اگه آقاخرسه، پلیس جنگل نشه،آقا پلیسه
مجبوره اینجا بمونه.»
آقای پلیس گفت: «چی گفتی؟ من ایجا بمونم؟»
خاله میمون گفت: «خب آره دیگه، اینجا هم پلیس
میخواد.»
آقای پلیس کلاهش رابرداشت و سرش راخاراند و گفت:
«خیلی خب، من نیم ساعت صبر میکنم؛ اما اگه آقا خرسه
پیداش نشد،من میرم.»
خُرخُر داشت گریه میکرد. میمو به او گفت: «غصه نخور،
فکر نکنم اتفاق بدی برای بابات افتاده باشد، حتماً ازترس رفته
توی یک جا قایم شده.»
خُرخُر از این حرف میمو عصبانی شد و او را هل داد و
گفت: «نه خیر بابای من ترسو نیست.»
ننه کلاغه گفت: «حالا وقت دعوا نیست، هرکس از یک
طرف بره و آقا خرسه رو پیدا کنه.»
آقای پلیس نشست توی ماشینش. ننه کلاغه گفت: «شما
نمیروید دنبال آقا خرسه؟»
آقای پلیس گفت: «ممکنه وقتی من برم،آقاخرسه بیاد، اون
وقت اگه ببینه که من نیستم، فکرمیکنهکهرفتم شهر، اون هم
میره خونه.»
خورخور گفت: «آقا پلیسه آژیر ماشینت رو روشن کن تا آقا
خرسه بشنوه و بیاد.»
آقای پلیس کمی فکر کرد و گفت: «نه،اون وقت ممکنه آقا
خرسه بترسه.»
خُرخُر داد زد: «نه خیر بابای من ترسو نیست.»
ننه کلاغه گفت: «خب همه راه بیفتن.»
هرکس از یک طرف رفت، یکی به طرف رودخانه رفت،
یکی بالای جنگل،یکی پایین و یکی به طرف غار،تا شاید
مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 30