
تو خیلی مهربانی
یک روز مردی ثروتمند به در خانۀ پیامبر (ص) آمد. با
غرور در زد خدمتکار خانه در را باز کرد. مرد ثروتمند سلام
نکرد. فقط گفت: «آیا حضرت محمد (ص) در خانه است؟»
خدمتکار جواب داد: «بله!»
مرد ثروتمند با اخم گفت: « چرا معطل هستی، بدو به ایشان
بگو مهمان داری. زود باش!»
خدمتکار با عجله رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت:
«بفرمایید تو!»
مرد ثروتمند که چاق و قد کوتاه بود، آرام پا به خانه
گذاشت. بعد به اتاق پیامبر (ص) رفت حضرت سلام کرد.
هر دو روبهروی هم نشستند. در همان لحظه یکی از فرزندان
پیامبر (ص) به اتاق آمد. فوری روی پای ایشان نشست. پیامبر
شاد شد. او را در بغل خود گرفت و صورتش را بوسید. نه یک
بار، بلکه چند بار.
مرد ثروتمند عصبانی شد. حوصلهاش سر رفت و گفت:
«ای محمد، این چه کاری است که تو میکنی؟»
پیامبر جواب داد: «چه کاری؟»
مرد ثروتمند دست بر روی شکم گنده خود گذاشت با
ناراحتی گفت: «من ده تا بچه دارم، امّا تا به حال هیچ کدام آنها را
نبوسیدهام. بغلشان هم نکردهام . تو چرا این بچهها را این قدر
لوس میکنی. بچه را نباید بوسید!»
امپراتور از نوشابه خود میآشامد. اما ایزما
و کرایک نوشیدنیهای خود را دور میریزند.
نوشیدن نوشابه همان...
مجلات دوست کودکانمجله کودک 229صفحه 8