مجله کودک 229 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 229 صفحه 8

تو خیلی مهربانی یک روز مردی ثروتمند به در خانۀ پیامبر (ص) آمد. با غرور در زد خدمتکار خانه در را باز کرد. مرد ثروتمند سلام نکرد. فقط گفت: «آیا حضرت محمد (ص) در خانه است؟» خدمتکار جواب داد: «بله!» مرد ثروتمند با اخم گفت: « چرا معطل هستی، بدو به ایشان بگو مهمان داری. زود باش!» خدمتکار با عجله رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت: «بفرمایید تو!» مرد ثروتمند که چاق و قد کوتاه بود، آرام پا به خانه گذاشت. بعد به اتاق پیامبر (ص) رفت حضرت سلام کرد. هر دو روبه­روی هم نشستند. در همان لحظه یکی از فرزندان پیامبر (ص) به اتاق آمد. فوری روی پای ایشان نشست. پیامبر شاد شد. او را در بغل خود گرفت و صورتش را بوسید. نه یک بار، بلکه چند بار. مرد ثروتمند عصبانی شد. حوصله­اش سر رفت و گفت: «ای محمد، این چه کاری است که تو می­کنی؟» پیامبر جواب داد: «چه کاری؟» مرد ثروتمند دست بر روی شکم گنده خود گذاشت با ناراحتی گفت: «من ده تا بچه دارم، امّا تا به حال هیچ کدام آنها را نبوسیده­ام. بغلشان هم نکرده­ام . تو چرا این بچه­ها را این قدر لوس می­کنی. بچه را نباید بوسید!» امپراتور از نوشابه خود می­آشامد. اما ایزما و کرایک نوشیدنی­های خود را دور می­ریزند. نوشیدن نوشابه همان...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 229صفحه 8