حمید قاسم زادگان جهرمی آوارگی آب قسمت دوم
دل توی دلمان نبود. ناگهان فریادش گوشهایمان را به درد آورد:
-«ببرید سرش را از تن جدا کنید.»
ناگهان سیاه پوشی وارد شد. زینب کبری بود. همه یک قدم عقب
رفتند. فریاد کشید:
-«ای پسر زیاد! همین قدر که خون از ما خانواده ریختی بس است.
آیا کسی جز این پسر را باقی گذاشتهای؟ اگر میخواهی این تنها
باقی مانده را بکشی مرا هم با او بکش.»
ابن زیاد از خشم،ما و کاسۀ رنگین را به ایوان دارالاماره پرتاب کرد.
کاسۀ رنگین سه تکّه شد. مرمرهای ایوان داغ بودند. ما به آسمان
باز گشتیم و تکّه ابری ولگرد ما را میهمان کرد و با خود برد...
شب شد. اوّلین ستاره به ما سلام کرد. از او جویای شما شدیم. او
گفت:
-آفتاب شما را زیارت کرده است ودیده که به دستور شمرذیالجوشن
به غل و زنجیر بیشتری بسته شدهاید و حرکتتان دادهاند به سوی
دمشق، پایتخت بنی امیّه.
***
-«چه گمان میبری به رسول خدا اگر ما را در این حال ببیند؟»
... نوای اسم پیامبر گوشهایمان
را نوازش داد... آری این صدای
مبارک زینالعابدین بود،
چشمانمان را گشودیم، در یک
ظرف بلورین میان یک سینی
طلا در وسط مجلسی بودیم،
مرد مستی که انبوه جواهر به
محاسن خود آویزان کرده بود
و انتری روی شانههایش بالا و
پائین میرفت بالای مجلس
نشسته بود. از سینی طلا سؤال
کردیم:
-«ما دیشب در آسمان بودیم،
اینجا دیگر کجاست؟»
سینی طلا مغرورانه پاسخ داد:
-«دیشب آسمان شهر شام را ابری تیره فرا گرفته بود.چاه خانه
همان شب از آب باران لبریز شد. چطور نمیدانید در خانۀ کیستید؟
این جا قصر یزیدبن معاویه است. راستی شما چه نوع شرابی هستید
که بو نمیدهید؟»
دیدن چهره نورانی زین العابدین حرفهای سینی طلا را از یادمان
برد. مزدوران اوباش یزید بر سر و روی خاندان وحی و نبوّت و
در حالی که گردن به گردن به ریسمانی بسته بودند تازیانه فرود
میآوردند. امتداد ریسمانها برگردن زینب و باقی دختران خاندان
رسول خدا بود.
صدای رسای سیّدا لعابدین همهمۀ نامفهوم مجلس را خاموش کرد.
دوباره تکرار کرد
در یکی از روزهای سال 60 هجری، ابر کوچکیآسمان شهر کوفه را
پوشاند. ما همان ابر بودیم و دیدیم کوفیان به چه اشتیاقی در کنار
دروازۀ شهر جمع شده بودند، به گمان اینکه لشکر شکست خوردۀ
خارجیها سرافکنده وارد دیارشان میشوند! به دستور ابن زیاد
صدای طبل و شیپور گوشها را خراش میداد.
سیّدالعابدین خسته و رنجور در حالی که از رگهای گردن مبارکش
خون جاری بود و آرام اشک میریخت از دروازۀ شهر گذشت و در
همان حال لب به سخن گشود:
-«ای مردم بدکردار! خداوند باران رحمتش را بر سرزمین شما
نبارد. ای امّتی که حرمت جدّ ما را در حقّ ما روا نداشتید اگر در
روز قیامت ما و شما در حضور پیامبر خدا قرار گیریم، جواب پیامبر
را چه خواهید داد؟ چنان ما را شهر به شهر میگردانید که گویا ما
خانوادۀ بنیانگذاران دین اسلام نبودهایم؟»
مردم بلافاصله متوجّه او شدند. دوباره به زحمت فریاد زد:
-«ای مردم! شما را به خدا سوگند آیا میدانید که شماها به پدرم
نامه نوشتید و او را دعوت کردید؟ به خاطر دارید که با او عهد و
پیمان بستید و دست بیعت به سوی او دراز کردید؟»
صدایش آرام شد و به
زحمت شنیده میشد.
ولولهای در میان مردم افتاد
مثل آن بود که اظهار ندامت
و پشیمانی میکردند، از
آنان روی برگرداند.
همان لحظات نفرینش اثر
خود را کرد و ما به اذن
خدا به جای درون شهر
در بیرون شهر بر روی نهر
باریدیم و آن نهر ما را به
دارالاماره برد.
کنیز سیاه پوست ابن زیاد،
پسر مرجانه، ما را با کاسهای
رنگین از نهر صید کرد. به پیش ابنزیاد که بر تخت مجلّلی تکیه
زده بود برد. امام سجّاد نیز گوشهای به زحمت خودش را سرپا
نگه داشته بود. آه! لعنت به ابن زیاد. ما را به سویش گرفت. لبانش
همچنان خشک بود. اعتنایی نکرد. ابن زیاد پرسید:
-«تو کیستی؟»
جواب داد:«من علیّ بن حسینم. یعنی نمیدانی؟»
دوباره سؤال کرد:
-«مگر خداوند علیّ بن حسین را نکشت؟»
و با آرامش پاسخ داد:
-«من برادرانی به نامهای علی اصغر و علی اکبر داشتم که شماها
آنها را کشتید. در روز قیامت از شما بازخواست خواهند کرد.»
ابن زیاد خشمگین شد. ما درون آن کاسه از لرزش دستهای پلیدش،
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 57صفحه 6