مجله نوجوان 57 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 57 صفحه 23

حمید قاسم زادگان داستان قلب بزرگ قدرت فریاد بزند: پیش... اما فکر کرد پدر و مادر و برادر کوچکش در گوشۀ دیگر حیاط در خواب هستند، بیدار می­شوند. گربۀ سفید بی­توجه به اطرافش در آب حوض خیره شده بود. وحید آرام از جایش بلند شد و به سمت حوض رفت. گربه سفید متوجه نشد وحید به سوی او می­آید. ماه در حوض مثل یک بشقاب نقره­ای براق بود. ماهی­ها دیده نمی­شدند. گربۀ سفید ناگهان حضور وحید را احساس کرد و بلافاصله برای فرار از دست وحید به سمت گلدانهای کنار حوض پرید... یکی از گلدانها بر اثر برخورد با پای گربۀ سفید به طرف پایین سقوط کرد. وحید با یک خیز سریع گلدان را گرفت. گربۀ سفید به بالای دیوار رسیده بود. ماه هنوز در آب حوض برق می­زد. گلدان سرد بود. شکل گلدان برای وحید آشنا بود. جنس آن فلزی بود، وحید یادش آمد از وقتی در امتحان کاردستی مدرسه نمره بیست از آقا معلم گرفته بود و همین امشب که در خوابش آمده بود دیگر داشت آن را به فراموشی می­سپرد. وحید قوطی خالی شیر خشک یا همان فانوسش را که مادر به جای شمع در آن بوتۀ گل محمدی کاشته بود را برداشت و به کنار بسترش برد. بوته یک غنچه کوچک آماده شکفتن داشت. وحید به یاد حرف مادر بزرگش افتاد که می­گفت: ... حضرت محمد وقتی کار می­کرده و عرق می­ریخته، از جای افتادن عرقها بر روی خاک بوته گل محمدی سبز می­شده است. پلکهای کوچک و حید سنگین و سنگین­تر می­شد. وحید بینی­اش را نزدیک غنچه گل گرفت و یک نفس عمیق کشید... ماه همچنان درآسمان بر روی زمین با مهربانی نور می­پاشید. وحید مانند بچّه های دیگر شمعی را میان قوطی خالی شیر خشک روشن کرد و یکی از انگشتهایش را در میان حلقه سیمی که روی بدنه قوطی وصل کرد بود، فرو برد و بعد از اینکه با شعله شمع دوستش محمد، شمع خودش را روشن کرد، قوطی را مانند یک فانوس کوچک بالا گرفت و همصدا با دیگران فریاد کشید: شام غریبان سحر ندارد سکینه امشب پدر ندارد وحید ناگهان از خواب پرید. سر جایش توی بستر نشست. ستاره­ها در آسمان بی­ابر تابستان سوسو می­زند. احساس کرد گلویش خشک شده است، خم شد و لیوان آب کنار بالشش را برداشت و یک جرعه از آن را نوشید و دوباره سرش را روی بالش گذاشت و به فکر فرو رفت. باز مثل هر شب خواب روزهای محرم به یادش آمده بود. آنقدر یاد آن روزها همراهش بود که حتی وقتی برای شرکت در برنامه­های تابستانی به مسجد محل می­رفت با حسرت به جای قرارگرفتن علمها و کتلهای مراسم عزاداری با حسرت نگاه می­انداخت و آرزو می­کرد. - کاش قلبش بزرگ بود تا می­توانست همیشه به یاد امام حسین باشد ... ماه همچنان در آسمان می­درخشید. هوا دَم کرده بود. وحید از بسترش بلند شد. هنگامی که روی تشک دراز کشید، احساس کرد چیزی روی سبزه­های باغچه دراز کشیده است. صدایِ خِش خِشی وحید را بخودش آورد. کمی ترسید امّا وقتی در آن تاریکی چشمهای گربه سفیدی که در پشت بام همسایه­شان زندگی می­کرد را تشخیص داد، آرام گرفت. گربۀ سفید از گوشۀ دیوار گذشت و به کنار حوض آمد. وحید نگران ماهی­های توی حوض شد. گربۀ سفید زبانش را در آورد و شروع کرد به لیسیدن آبهای کنار پاشویه، و بعد از لحظه­ای به بالای حوض رفت و در آن خیره شد. وحید قلبش از اینکه خواب ماهی­ها آشفته شود به تاپ، تاپ افتاد. به همین خاطر تصمیم گرفت با

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 57صفحه 23