-«چه گمان میبری به رسول خدا ای یزید؟ اگر ما را در این حال
ببیند؟» آدمهای درون مجلس به گریه افتادند، یزید با عصبانیت
انترش را از روی شانههای خود دور کرد و گفت:
-«ای علیّ بن حسین! میدانی پدرت خویشاوندی من را
ملاحظه نکرد و حق مرا نادیده گرفت و در سلطنت من به مخالفت
برخاست؟! این بود که خداوند با او چنین کرد که میبینی.»
و یزید اشاره کرد به صندوقچه کوچکی که مقابلش قرار داشت و
با آرامی و ترسی که در چهره عرق کردهاش هویدا بود در آن را باز
کرد . بوی گل محمدی فضا را پر کرد. انتر یزید ناگهان با خشم به
صورت یزید پنجه کشید. زین العابدین با وقار و خشمی فرو نشسته برخاست و چنین فرمود: -«خدا در قرآن میفرماید: هر رنج و مصیبتی که در روی زمین
یا از خودتان بر شما وارد شود، همه در کتاب ثبت شده و خلق آن برای خدا آسان است تا هرگز بر آنچه از دست دادید دلتنگ نشوید و به آنچه به شما رسد دلشاد نگردید و خداوند هیچ متکبر
خودستایی را دوست نمیدارد.»و یزید با دستپاچگی گفت: -« و خدا میفرماید: هر گرفتاری که به شما میرسد به سبب رفتار خود شماست. چرا این را نمیگویی؟ هان؟»
امام زین العابدین لبخند کوتاهی بر لبانش نقش بست و فرمود: -« این آیه که خواندی درباره ستمگران است نه درباره ستمدیدگان و مظلومان.» یزید با شنیدن این جواب کوبنده، صورتش را از باب
تحقیر و توهین برگرداند. نگاههایی که بر تن ما سنگینی کرد از میان جمع طفلان خاندان رسالت بو.د. چشمان کودکی از تشنگی و گریه به خون نشسته بود. یکی از کودکان غایب بود. با هم فریاد
زدیم:« پس رقیه کوچک اباعبدالله کجاست؟» کسی صدای ما را نشنید. ناگهان زینب به خروش آمد. ***
نمیدانستیم در حسرت باریدن، امروز چندمین روز است که در آسمان شهر شام این سو و آن سو میرویم. بادها خبرها را به همه ابرها رسانده بودند. کاش همگی میآمدند و با هم میگریستیم.
جنب و جوش عظیمی در اطراف بارگاه یزید دیده میشد. اینگونه که پروانهای خبر آورد: یزید بار عام داده بود و طبقات مختلف به سمت کاخ او هجوم آورده بودند. زین العابدین بر بالای یک بلندی
رفت و از پیامبر و خاندان پاکش گفت. زینب نیز از ظلم و ستم خاندان معاویه سخن راند.صدایش به ما نرسید. آنچه میآمد و میرفت گریه مردم بود، گریه پشیمانی مردم...
*** ما همچنان در آسمان بودیم، آن بالا مصیبت ابا عبدالله و پایداریاش در مقابل شمشیرهای برهنه زبانزد ستارههای کوچک و بزرگ بود....
همه میگفتند: زینب شیر زنی بود که مانند هفتاد و دو تن از یاران امام از حماسه برادرش دفاع کرد. همه ستارهها میخواستند چون چون گردنبندی به گردن او آویخته شوند. کاش ما نیز آواره زمین و
آسمان نمیشدیم. گناهمان چه بود؟ روزهای زیادی از شهادت اباعبدالله و یاران وفادراش گذشته بود. *** یزید وجود امام زین العابدین و حضرت زینب را در کوفه خطرناک
میدید. پس تحملّش تمام شد و آنان را رهسپار مدینه کرد. ... مدّتی بعد ما مفتخر شدیم. خورشید سوزان را بپوشانیم و به اذن خدا بر روی کاروانی که امام زین العابدین و خاندان رسالت را به
سوی مدینه میبرد سایهای معمولی و کوچک باشیم. کم کم شهر مدینه از دور دیده میشد. یکی از یاران امام به نام بشیر از آن بزرگوار درخواست کرد تا زودتر وارد مدینه شود و خبر
سلامتی امام چهارم و مصیبت واقعه عاشورا را به مردم برساند.ساعتی بعد از رفتن بشیر، صدای ناله و شیون مردم به آسمان بلند شد و مردم و پرندههای نخلستانهای مدینه به استقبال امام چهارم
خود و خاندان نبوت آمدند. پیرمردی به نام جابربن عبدالله انصاریاز امام پرسید: -«خداوند خورشید کاروان رسالت را برای پیامبر هدیه فرستاد. ای کاش پیامبر خدا به من نمیگفت شهادت فرزندش حسین را
خواهم دید.» ... آخر انتظار قطرههای بهشت به سر آمد و برای آخرین بار بر شهر مدینه باریدند.
میدانستیم هر وقت چشمانش به ما میافتد سوزش دل و اندوهش چند برابر میشود، از چهره مهربانش معلوم میشد به یاد عطش پدر بزرگوارش و اهل بیت آن حضرت میافتد. همیشه در سجدههای
طولانی و مناجاتهایش خدا را قسم میداد و برای مردم و دوست و دشمن دعای خیر میکرد، و ما خشنود بودیم هنوز در کنارش هستیم. روزی از او پرسیدیم:
-«ای مولا چرا اینقدر گریه میکنید؟» و او فرمود» -«چگونه نگریم؟ حال آنکه پدرم را از آبی که برای درندگان و
حیوانات بیابانها آزاد بود منع کردند!» ... سالها میگذرد ای باقرا العلوم! امام پنجم فرزند خلف زین العابدین، ما اکنون میان این تیرگی آسودهایم. درست است که دیگر نام آب را
بر خود نداریم. امّا خانهای به اسم مرکب دان داریم که پدر به دیدار معبود رفتهات امام سجاد به ما ارزانی داشت. ما اکنون آمادهایم تا با قلم مبارکت بر صفحه سفید کاغذ بنشینیم. همانگونه که سالها با
مناجاتهای پدرت در حق دوست و دشمن همنشین بودیم. پدرت همه آنها را انشاء کرده است. ما همگی آمادهایم تا امشب که قصد نمودهای همه مناجاتهای آن عزیز را در صحیفهای به نام سجادیه
گردآوری، تا خاموشی این شمع همراهت باشیم. آن بزرگوار هرگاه مناجاتی را انشاء میکرد پای آنها را با انگشترش مهر مینمود. آخرین انتظار ما این است که آن را در همین آغاز کتاب برایمان
بخوانی. لبخندی بر چهره مبارکش مینشیند و به انگشتر پدرش خیره شده و آرام زمزمه
میکند: -«توفیقی برای من جز به خواست خدا ممکن نیست.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 57صفحه 7