مجله نوجوان 61 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 61 صفحه 5

همگی از کوه بالا می رویم . دلمان می خواهد خیلی زود این خبر را برای بچه ها و مردم ده تعریف کنم . وقتی بالای کوه می رسیم همگی نفس نفس می زنیم. کهزاد می گوید نگفتم تصادف کرده اند . رشید می گوید: «نباید این قدر با سرعت برویم.» از کنار لوله های نفت دودهای سیاه می روند بالا هی دودها بیشتر می شوند انگار تمام لوله ها پر از دود بوده اند . رشید می گوید مثل مار می روند توی آسمان . دود سیاه آرام آرام می آید تا نزدیکی روستا ، با سرعت از کوه پایین می آییم . دودها خم شده اند توی کوچه هاخانه ها هر چه توی کوچه ها می گردیم کسی را پیدا نمی کنیم . حتی پیرزنها توی ده نمانده اند . می رویم سراغ صفدر افلیج تا می رویم می گوید آب کمی آب برایم بیاورید . از توی قمقمه ام کمی آب به او میدهم . بعد اشاره می کند به طرف دودها و می گوید ترس برتان ندارد مینی بوس اسکندر آتش گرفته است. همگی می رویم . همه جا پر از دود شده است دیگر دلم نمی خواهد از کسی جلو بزنم. هرچه نزدیک تر می شویم هوا تاریک تر می شود .من چند بار سوار مینی بوس اسکندر شده ام و حتی یک بار تا شهر معلّم همراهش رفته ام . آب قمقمه هایمان تمام شده است . کهزاد از همه جلو زده است. از روی تپه داد میزند می بینم می بینم . راست می گوید مینی بوس از بالا پیدا ست که کنار جاده افتاده است و دارد می سوزد. مردم دهات اطراف هم آمده اند زنها گریه می کنند . توی دود و گرد و خاک همدیگر را گم می کنیم. می رویم طرف مردهایی که دور هم جمع شده اند . هر چه روی پا بلند می شوم چیزی را نمی بینم . آن طرف مینی بوس هم عده ای جمع شده اند آنها هم نمی گذارند چیزی را ببینم . ناگهان پدرم مرا توی بغل می گیرد و دارد گریه می کند. برایش می گویم چهار تا بودند چهار تا ما دیدیم . اشکهایش را پاک می کند و می گوید خدا لعنتشان کند . چهار تا بودند چهار تا . رشید می آید کنارم و دستم را می کشد می رویم جلو خودشان را می کشند کنار، تا ما رد شویم . همه شان دارند گریه می کنند. رشید می گوید می بینی می بینی . معلم لای یک پتو روی زمین خوابیده است . موهایش سوخته است و صورتش قرمز قرمز است . سر و صدای بچه های ده توی گوشم می پیچد :چهار تا بودند چهار تا . آن طرف تر صدای داد و فریاد مردها و گریه زنها قاتی هم دیگر شده است و عماد از پشت سرم می گوید کاشکی امروز توی کوه نبودیم . دلم می خواهد بروم جلو و از زیر پتو دستهای معلم را بگیرم و ناگهان چند نفر از مردها داد می زنند بچه ها بروید کنار و همگی می ریم یک طرف وانتی آرام آرام می آید و کنار معلم می ایستد. وقتی می خواهند او را پشت وانت بگذارند همگی می ریم جلوتر . مردها دست می کنند زیر پتو و معلم را بلند می کنند ناگهان چشمهایش را باز می کند . همگی برایش دست تکان می دهیم . دستهایش زیر پتو تکان می خورد . لبخندی میزند و دوباره چشمهایش را می بندد. وانت می رود سراغ دایره های دیگر، توی دود و گرد و خاک دنبال وانت می ریم ولی مردها نمی گذارند. رشید می آید کنارم اگر هفته های دیگر معلم آمد دوباره می رویم کوه برایش گل می چینیم . چیزی نمی گویم و توی دود و گرد وخاک راه می افتم. کهزاد می آید حتما می خواهد چیزی بگوید . من دیگر نمی شنوم . صدای بچه ها و مردم لای هم گیر می کند که می گویند چهارتا بود چهارتا . برای لحظه ای برمی گردم و به نوک کوهی نگاه می کنم که هواپیماها از آنجا رد شدن باخودم می گویم: «اگرمن خلبان بودم...»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 61صفحه 5