مجله نوجوان 61 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 61 صفحه 12

داستان الله برکت ورسن منبع : مصیبت نامه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری بازنویسی : عارفه عنایتی روزی روزگاری دو تاجر همشهری که اکثر سفرهای آنان از راه دریا بود برای معامله عازم سفر شدند. در این سفر دو تاجر جنس زیادی خریده بودند، کشتی باری بزرگی بار کرده بودند و خودشان در یکی از اتاقهای کشتی به هم رسیدند و آشنا در آمدند . بعد از احوال پرسی و گفت و شنید و معلوم شد یکی شان مقدار زیادی روغن خریده و یکی مقدار زیادی ظرفهای مسی و هر دو به امید خدا جنسها را می بردند که بفروشند و عوض آن هر چه را می پسندند بیاورند و نفع ببرند. کشتی حرکت کرد و چند هفته در راه دریایی پیش رفت. وقتی کشتی به وسط دریا درسید یک کشتی مسافری مهم از طرف مقابل پیدا شد که از کنار آنها می گذشت ناخداهای کشتی رسمشان بود که وقتی در سر راه خود به کشتیهای دیگر می رسیدند لنگر می انداختند و با همکاران خودشان از کارهای کشتی و وضع دریا و مقصد صحبت می کردند و اگر کاری داشتند به یکدیگر کمک می کردند. وقتی کشتی ها ایستادند و ناخداها مشغول دید و بازدید بودند . تاجر روغن رفت و خواهش کرد به او اجازه بدهند تا در کشتی دیگر گردش بکند تا شاید خویشان خود را بیابد تاجر روغن مرد زیرک و حسابگری بود و ازهر فرصتی برای به دست آوردن مظنّه بازار و در آوردن ته و توی کارها استفاده می کرد و برعکس تاجر مس به این حرفها بی اعتنا بود و همیشه می گفت وظیفه ماست که چیزی بخریم و بفروشیم ولی هرچه باید بشود خودش می شود. تاجر مس خوابیده بود که تاجر روغن رفت به قایق سوار شد و به کشتی دیگر رفت و از مسافران قیمت اجناس را در شهرهای آن طرف دریا تحقیق کرد و فهمید که بازار روغن خیلی کساد است و قیمتش پایی است و برعکس مس گران شده و قیمتش خیلی بالا رفته است. این را فهمید و برگشت . در راه با خود حساب کرد و دید اگر این همه روغن را به مقصد برساند، از قیمت مایه کاری هم چیزی ضرر می کند. خیلی ناراحت شد و برگشت. وقتی برگشت تاجر مس هنوز خوابیده بود. بعد که تاجر مس بیدار شد تاجر روغن به او گفت:«به نظرم یکی کشتی مسافری آمده است، نمی خواهی برویم روی عرشه کشتی تماشا کنیم؟» تاجر مس گفت: «چه تماشایی دارد؟ من که در آن کشتی با کسی آشنا نیستم؟» تاجر روغن گفت:«من هم همین طور، اینک همه دارند تماشا می کنند ولی من هم حوصلۀ این چیزها را ندارم.» امّا تاجر روغن دل توی دلش نبود که با این کسادی بازار روغن چه کند و کم کم فکر کرد که اگر بشود روغنها را با مس های همکارش عوض کند و خیال خودش را آسوده کند. بعد از اینکه کشتی راه افتاد تاجر روغن سر صحبت را باز کرد و به تاجر مس گفت : من پارسال هم روغن برده بودم و در آنجا هم پارچه خریدم و بد نبود ولی شما پارسال چه داشتید؟ تاجر مس گفت من سالهاست که از این راه نرفته ام و حالا هر چه دارم ظرف مس است. کارهای من همیشه بی حساب و کتاب است. هیچ وقت نمی فهمم چه کار می کنم. حالا که داریم می رویم، نمی دانم چه می شود، هرچه باید بشود می شود. تاجر روغن گفت: البته باید آدم امیدش به خدا باشد ولی بی فکر ی هم با کار تجارت جور در نمی آید. حالا که این را گفتید بهتر است بگویم شهری که ما عازم آنجا هستیم خودش ده تا معدن مس دارد و خودش صادر کننده مس است تاجر مس قدری نارحت شد و گفت عیبی ندارد اگر هم بازار مس خوب نبود مس یک چیزی است که می شود آن را ده سال نگه داشت، نه خشک می شود، نه کم می آید، نه بید می زند، نه موریانه می خورد، نه کرم می گذارد، نه می سوزد، نه می گنندد، مس است و همیشه مس است و یک کاری می کنیم. فقط اینش بد است که من نمی توانم زیاد آنجا بمانم و در ولایت کارهای زیادی دارم که باید زود برگردم تاجر روغن گفت به این ترتیب حقش این بود که روغنهای من مال شما بود برای این که من می خواهم مدتی آنجا بمانم و زبان یاد بگیرم و اگر هم بازار مس کساد بود می گذاشتم هر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 61صفحه 12