مجله نوجوان 61 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 61 صفحه 29

سخت بودکه این شعرهای زیبا و پراحساس را این دخترک گفته است. روزی به من گفت خیلی خوشحالم که این همه دوست دوست پیدا کرده ام. من توی مدرسه هیچ دوستی نداشتم. همکلاسیهایم طوری نگاهم می کردند که انگار هیولا دیده اند. من تالاسمی دارم. این بیماری پوستم را خاکستری رنگ کرده و بدنم متورم شده است. همیشه درد دارم و مجبورم هر شش ماه خونم را عوض کنم. یک روز با یکی از همکلاسیهایم دوست شدم. من در در سها به او کمک می کردم و بعد از کلاس در مورد موسیقی صحبت می کردیم. امّا یک روز بچه های کلاس جلوی من از او پرسیدند که آیا با من دوست است. او خندید و گفت: «هرگز!» از آن روز او را هم از دست دادم. من همیشه بهترین نمرات کلاس را می آوردم ولی در پیا کردن دوست کاملاً ناموفق بودم. مادرم تنها دوستم بود. او شبانه روز کار می کرد تا خرج درمان مرا بدهد، و البته هیچوقت از پس هزینه های بیمارستان بر نمی آمدیم. یک روز به یک رستوران رفته بودیم و من داشتم برای خودم می خواندم که چند نفر صدایم را شنیدند و از من خواستند بلندتر بخوانم و من هم خواندم. آن شب دو ساعت آواز خواندم و صاحب رستوران 75 سنت به من مزد داد. خیلی ناراحت شدم و از مادرم پرسیدم واقعاً صدای من فقط 75 سنت ارزش دارد؟ امّا زیاد هم برایم مهم نبود.من از خواندن لذت می بردم. فون صدای شادی بخشی داشت و در این مدت کوتاه حسابی طرفدار پیدا کرده بود. روزی که مارد می خواست به آمریکا برگردد. او را هم باخود به فرودگاه بردم. در فرودگاه بانگکوک مادر فون را در آغوش گرفت و بوسید سپس انگشتری را که از مادر بزرگم به ارث برده بود از انگشتش بیرون آورد و به او داد. با شگفتی گفتم :«مادر، من بیست سال است که این انگشتر را از شما می خواهم.» مادرم گفت:«مراقب این دخترک باش و فراموش نکن که باید به او فرصت بدهی.» فون در لحظاتمان با ما شریک شد. قبل از جشنوارۀ تایلند به چین رفتیم و چند برنامه اجرا کردیم. مردم چین هم صدای خیره کنندۀ فون را شنیدند و بی نهایت تشویقش کردند. در شانگهای بعد ازپایان کنسرت ، فون را در آغوش گرفتم . تالاسمی بدن نحیف و رنجورش را تخریب کرده بود. به من گفت:«شما اولین مردی هستید که مرا در آغوش می گیرید. من هرگز پدرم را ندیدم.» او علاوه بر خوانندگی، نقش مترجم گروه را هم بازی می کرد. در این مدت دوستان زیادی از ملیتهای مختلف پیدا کرده بود. می شد شادمانی را در چشمهایش دید. ناگهان جملۀ دوم مادرم یه یادم آمد که گفته بود باید به او فرصت بدهم. تصمیم گرفتم بخشی از زمانی را که در جشنواره تایلند در اختیار داشتم به فون اختصاص بدهم تا به تنهایی آواز بخواند. خیلی ها با این تصمیم مخالف بودند ولی من این کار را کردم. در شب بارانی 18 اکتبر 1997، در سالن فرهنگی بانگکوک، بیش از دو هزار نفر شاهد هنرنمایی بی نظیر فون بودند. وقتی چراغهای سالن خاموش شد و فقط یک نور ملایم روی دخترک کوچک که بر روی سن ایستاده بود افتاد، جمعیت به هیجان آمدند و یکپارچه تشویق کردند. وقتی فون شروع به خواندن کرد هیچ صدای دیگری در سالن نبود.نه کسی همراهی اش می کرد و نه موزیکی زده می شد. فقط صدای معصومانه و زیبای دخترکی به گوش می رسید که با یک درد طاقت فرسای جسمانی، در مقابل صدها نفر ایستاده بود و ازصمیم قلب آواز می خواند . همه تماشاچیان با دهان باز از تعجب در سکوت کامل نشسته بودند و به آواز دخترک گوش می دادند که می خواند:«طاقت بیاورید به زودی باد می وزد و بذر عشق را در تمام دنیا می پراکند.» بعد از اجرای تک نفرۀ فون دویست نوازندۀ گروهی هم روی سن رفتند و با او همراه شدند. در جشنواره تایلند خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم درخشیدیم. بعد از پایان جشنواره از سراسر آسیا برای فون نامه می رسید و از او ستایش می شد وقدر شناسی و شادمانی را در چهره اش می خواندم. روزی به من گفت شما به من فرصت دادید هرگز فراموش نمی کنم. کمتر از یک سال بعد برای آخرین بار به دیدن فون رفتم . تقریبا پنجاه نفر بودیم و هیچکدام حرف نمی زدیم همه در خود فرو رفته بودند نه آوازی خوانده می شد و نه صدای سازی به گوش می رسید . در آن فضای غمناک سکوت مطلق حاکم بود چهره فون در قاب عکسی که در کنار تابوتش گذاشته بودند مثل همیشه امیدوار و خندان بود در ذهنم برای چندمین بار، نامۀ آخرش را مرور می کردم خیلی درد دارم . ولی بیشتر نگران مادرم هستم او هرکاری می توانست برایم انجام داد و من هرگزجبران نکردم نمی توانم احساسی راکه در بین ما هست روی کاغذ بیاورم او همه چیز و همه کس من است و من طاقت دیدن اشکهایش را ندارم اما به زودی همه چیز تمام می شود . از خانه بیرون آمدم و زیر بارانی که بی وقفه می بارید ایستادم . صدای باران مثل صدای دست زدن بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 61صفحه 29