مجله نوجوان 88 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 88 صفحه 24

برگرفته از افسانه های روسیه مردان کوتوله در زمان قدیم ، کفاشی در یکی از شهر های دوردست زندگی می کرد که فقط چکمه می دوخت . برای همین ، مردم او را چکمه دوز صدا می کردند . کفاش هر روز صبح زود به دکان می رفت و تا غروب کار می کرد . از پولی که هر روز به دست می آورد ، مقداری خرج می کرد و بقیه را روی سرمایه اش می گذاشت . یک سال ، کفّاش بیمار شد و چند ماهی نتوانست کار کند . کم کم سرمایه اش از بین رفت و به قدری فقیر و بی چیز شد که به جز تکه پوستی به اندازه یک جفت چکمه ، چیز دیگری برایش باقی نماند . شب که شد ، پوست را به اندازه و قالب یک جفت چکمه برید و قصد داشت که فردا صبح ، آن را به دکان ببرد و بدوزد . به این ترتیب وجدانش راضی شد و به راحتی روی تخت دراز کشید و خوابش برد . صبح وقتی که می خواست سر کار برود ، دید که هر دو لنگه چکمه ، دوخته شده و حاضر و آماده روی میز است . خیلی تعجب کرد ولی چیزی نگفت و با دقت به چکمه نگاه کرد . آن ها طوری ظریف دوخته شده بود که کفاش نتوانست حتی یک بخیه نامنظم در آن پیدا کند . این کار حقیقتاً معجز های در صنعت کفاشی بود . کفاش چکمه را به دکان برد . همان موقع یک نفر مشتری آمد ، چکمه را خیلی پسندید و برای خرید آن پول بیشتری داد . کفاش حالا می توانست به اندازه دو جفت چکمه ، پوست بخرد . کفاش پولها را برداشت و به بازار رفت و پس از خریدن پوست و مقداری غذا به خانه برگشت . شب که شد ، پوست چکمه ها را برید و قصد داشت که از فردا صبح با قدرت تاز های شروع به کار کند اما نتوانست این کار را انجام دهد . چون وقت از خواب بیدار شد ، چکمه ها دوخته شده و آماده روی میز بودند . کفاش در حالی که از این پیش آمد متعجب شده بود ، چکمه ها را برداشت و با خوشحالی به دکان رفت . باز هم خیلی زود مشتریانی پیدا شدند و آن ها را با ب های گزافی خریدند ، به طوری که کفاش توانست با پول آن برای چهار جفت چکمه ، پوست بخرد . فردا صبح باز هم هر چهار جفت چکمه ، دوخته شده و حاضر و آماده بودند . کفاش دوباره مرد ثروتمندی شد . مدت کوتاهی از سال نو گذشته بود که یک شب ، کفاش در حال بریدن پوست چکمه ها به زنش گفت : - بیا امشب بیدار بمانیم و ببینیم چه کسی این قدر به ما کمک می کند . زن با خوشحالی قبول کرد . آن ها با هم قرار گذاشتند که تا صبح نخوابند و ببینند چه کسی چکمه ها را می دوزد . بعد نور چراغ را کم کردند و در گوشۀ اطاق ، میان لباسهایی که از جا لباسی آویزان بودند ، پنهان شدند و انتظار کشیدند تا ببینند چه روی می دهد . نیمه های شب فرا رسید . ناگهان دو نفر کوتوله پیدا شدند ، پشت میز کفاشی نشستند ، پوستها را بستند و با چابکی و مهارت تمام شروع به دوختن چکمه ها کردند . آن ها را سوراخ می کردند ، می دوختند و با دست های کوچکشان ، میخ می زدند . به طوری که کفاش و زنش ، از تعجب نمی توانستند چشم از آن ها برگیرند . کوتوله ها تا وقتی که چکمه ها دوخته نشده بود ، پیوسته و بدون خستگی کار می کردند . موقعی که چکمه ها دوخته شد ، از جا پریدند و پا به فرار گذاشتند و در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند . فردا صبح ، زن کفاش گفت : - این کوتوله ها مارا ثروتمند کرده اند . ما باید از آن ها تشکر کنیم . آن ها لباس مناسبی ندارند و خیلی سردشان می شود . من می خواهم برای آن ها پیراهن های کوچک ، شلوار های کوچک و کلاه های کوچک بدوزم و برای هر کی از آن ها یک جفت جوراب کوچک ببافم . تو هم برایشان چکمه های کوچک بدوز . کفاش جواب داد : - راست می گویی ، انسان وظیفه دارد که از خوبی های دیگران تشکر و قدردانی کند . گرچه مردم نیکوکار برای کار های خود

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 88صفحه 24