مجله نوجوان 103 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 103 صفحه 4

داستان حامد قاموس مقدم جانیِ ناجی برف ریزی شروع به باریدن کرده بود . چند هفته ای بود که کشیک می کشید و تقریباً از همۀ برنامه ها خبر داشت و لی چند ساعت پیش زنش زنگ زد و مجبور شد برای چند ساعتی پستش را ترک کند و دختر کوچکش را به درمانگاه ببرد . داخل درمانگاه هم با مسئول پذیرش به خاطر پول ویزیت درگیر شده بود و اصلاً اعصاب درستی نداشت . به ساعتش نگاهی انداخت . طبق زمان بندی ، کسی نباید در خانه مانده باشد . البته نور کمی از یکی از پنجره های طبقۀ دوم دیده می شد . دیگر نمی توانست صبر کند چون از طرفی داشت از سرما یخ می زد و از طرفی دیگر هم ممکن بود کسی مشکوک شود . خودش به چشم خودش خروج افراد داخل ساختمان را ندیده بود ولی مطابق با برنامه ای که از رفت و آمد اهالی منزل تهیه کرده بود می دانست که آن شب ، موقع رفتن به سینما است . آن ها هر شنبه بعدازظهر به سینما می رفتند و شام را هم بیرون می خوردند . شنبه بلیط سینما نیم بها بود و او تعجب می کرد از اینکه آن ها با این همه پول و ثروت چرا باید از تخفیف 50 درصدی سینما هم استفاده کنند ! دوباره به ساعتش نگاهی انداخت . حدود یک ساعت وقت داشت . نمی دانست چه چیزی در انتظارش است . به یاد دخترش افتاد که امشب مجبور شده بود تبش را با پاشویه کردن پایین بیاورد و دکتر او را نپذیرفته بود . پیشترها دخل رستورانهای بزرگ را می زد تا اینکه به او مشکوک شدند . بعد ، از وقتی که مترو راه افتاد در مترو تصمیم گرفته بود جیب بزند . معمولاً کیف آدمهایی را که سر و وضع درست و حسابی داشتند می زد و لی از بس برای رساندن مدارک داخل کیف به صاحبانشان دوندگی می کرد که دید این کار بیش از آنکه سود داشته باشد ضرر است . البته این کار را به طمع گرفتن مژدگانی شروع کرد ولی دریغ از یک هل پوچ که به عنوان مژدگانی دریافت کند . این بود که تصمیم گرفت پول کیف ها را بردارد و مدارک را به عنوان چیزی که پیدا کرده به عنوان یک فرد ناشناس به صاحبانشان برساند . یک بار که شاهد جیب بری یک نفر در اتوبوس بود ، فکری به خاطرش رسید . تصمیم گرفت بعد از شناسایی جیب برها و کیف قاپها و زیرنظر گرفتن آن ها به عنوان حق السکوت مبلغی را طلب کند ولی مبلغ آنقدر ناچیز بود که به وقتش نمی ارزید . اگر به جای آنهمه جمع آوری مدارک و زمان گذاشتن برای زیرنظر گرفتن جیب برها در خانه مانده بود و پول مترو و اتوبوس نداده بود بیشتر سود می کرد . البته از تکنیک کار خیلی خوشش آمده بود و در صدد بود که از این شیوه در راه های سود آورتری استفاده کند . این بود که پایش به محلّات بالای شهر باز شد . کشیک خانه های بزرگ را می کشید و وقتی قرار بود دزدی به آن خانه ها بزند یا خودش را نگهبان آن منطقه معرفی می کرد و یا به عناوین دیگر حق السکوتش را می گرفت . این آخریها که گروهی از همکاران دستش را خوانده بودند از اینکه همچین معضلی در صنفشان به وجود آمده بود بسیار شاکی شدند و با یک صحنه سازی او را محل کشاندند و تا می خورد نوازشش کردند . یکی دو ماهی هم خانه نشین شد ولی به قول چینی ها رسم ماهیگیری را آموخت . او با زیرنظر گرفتن سارقان مختلف شیوه های دزدی از یک خانه را به خوبی یاد گرفته بود و می دانست چه باید بکند . به همین دلیل تصمیم گرفت به صورت انفرادی و با استفاده از آموخته های تئوری و نظری خود اقدام کند . او فهمیده بود که برعکس کار های تولیدی مانند تولید خودرو در کشور این کار به تحقیقات و بررسی های گسترده ای نیاز دارد و همچنین انتخاب سوژه ، خود از مهمترین ارکان یک کار تمیز و حسابی بود . او پس از دو ماه و نیم تحقیق و بررسی و از جیب خوردن ، سوژۀ مورد نظر را انتخاب کرد . اولین نکته برای انتخاب سوژه ، نوع و شیوۀ خرید کردن سوژۀ موردنظر بود . او می دانست که کسی که از بازار میوه و تره بار شهرداری اقدام به تهیۀ جنس می کند ، نمی تواند آدمی باشد که پول باد آورده ای به دستش رسیده و حتماً برای پولش زحمت فراوانی کشیده است و سرقت از او دور از جوانمردی است امّا بسیاری از افراد بودند که به سوپر مارکت محلّه برای خرید یک چیپس ناچیز زنگ می زدند و انعامی بیش از هزینۀ خرید می پرداختند تا از تشکّر های فروشنده ذوق مرگ شوند و لذّت امپراطوری روم را داشته باشند . مسئلۀ بعدی تهیۀ برنامه ای جامع از رفت و آمدها و ارتباطات اهل خانه بود ؛ چه زمانی می آیند؟ چه زمانی می روند؟ با چه ماشینهایی تردد می کنند . سطح تحصیلاتشان چه قدر است؟ اگر مثلاً مدرکی بالای لیسانس داشتند . در صورت گیر افتادن ، دزد را به پلیس تحویل می دادند تا پلیس او را ادب کند ولی اگر سطح تحصیلاتشان زیر سیکلم ! و دیپلم بود حتماً خودشان به شخصه اقدام به تربیت دزد نازنین می کردند . آرام از پشت شمشادهایی که ساعتها پشت آن پنهان شده بود بلند شد . پاهایش خشک شده بود . کش و قوسی به بدنش داد تا خستگی چند ساعت چمباتمه زدن پشت شمشادها از تنش بیرون برود . به چپ و راست نگاهی کرد و آرام از عرض کوچه رد شد . از کسی خبری نبود . کوچه ، خلوت خلوت بود . شاه کلید را از جیبش درآورد و به در انداخت . همین طور که مشغول باز کردن در کوچه بود نور چراغ های قرمزی ، در را روشن کرد . آب دهانش خشک شده بود . همین ابتدای راه به آخر خط رسیده بود . اصلاً آنجا محل عبور ماشین پلیس نبود . حتماً کسی او را زیرنظر گرفته بود و به پلیس خبر داده بود . حتماً نمی توانست برگردد و پشت سرش را نگاه کند . منتظر بود کسی صدایش کند . او آمادۀ دستگیر شدن بود . این اتفاق افتاد ولی نفهمید چه قدر طول کشید تا صدایش کنند و صدا پرسید آقا اینجا منزل خودتونه؟ با تردید و ترس و در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت : چه طور مگه؟ صدا گفت : اگر اینجا خونۀ خودتونه ، ماهیانۀ ما رو بدین .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 103صفحه 4