مجله نوجوان 103 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 103 صفحه 26

داستان نویسنده : او . هنری مترجم : دلارام کارخیران هنگام بهار روزی در ماه مارس بود ! هیچوقت ، هیچقوت وقتی داستان می نویسید ، قصۀ تان را اینطوری شروع نکنید . هیچ شروعی برای یک داستان ، بدتر از این نیست . هیچ خلاقیتی در این شروع وجود ندارد . خشک و بی روح است اما به نظرم این شروع ، اینجا جایز است چون پاراگراف بعدی آنقدر وحشی و ناراحت کننده شروع می شود که برای نوشتن آن باید کمی به مخاطب فرصت داد ! سارا مقابل انبوه اسامی روی لیست غذا نشسته بود و گریه می کرد . حالا ممکن است حدس های زیادی بزنید ، مثلاً اینکه در لیست غذاها ، حلزون آب پز وجود ندارد یا سارا که به خودش قول داده دیگر بستنی نخورد ، نمی تواند در برابر بستنی های رنگارنگ لیست مقاومت کند اما حدس های شما اشتباه است و بهتر است بقیۀ قصه را بخوانید . سارا با ماشین تایپش گذران زندگی می کرد . او تایپیست مسلط و سریعی نبود . به همین خاطر او شخصی کار می کرد و هرگز نتوانسته بود در یک ادارۀ بزرگ استخدام شود . بزرگترین پیروزی سارا در نبرد با زندگی ، استخدام او برای یک رستوران خانگی به نام شولنبرگ بود . رستوران در همسایگی پانسیون ارزان قیمتی بود که سارا اتاقی از آن را کرایه کرده بود . هر روز عصر ، سارا یک وعده غذای گرم به عنوان شام از رستوران دریافت می کرد و لیست غذا های فردا را می گرفت . لیستی که معمولاً آنقدر بد خط بود که به این سادگیها قابل خواندن نبود و بعضی وقتها سارا نمی دانست آیا واژه ای انگلیسی است یا آلمانی ! به علاوه نوشته ها آنقدر بی نظم بود که گاهی اوقات با شیرینی شروع و به سوپ ختم می شد ! با اینحال روز بعد صاحب رستوران لیست غذا هایش را در حالی تحویل می گرفت که با نظم فراوان و به ترتیب روی مقوا تایپ شده بود و در خط آخر جملۀ «مسؤول چترها و بارانی های شما نیستیم» به چشم می خورد . سارا با شولنبرگ ، صاحب رستوران قرارداد داشت . طبق این قرارداد تا ساعت 21 ، 21 کارت مقوایی برای 21 میز رستوران را برای سرو وعدۀ صبحانه ، نهار و شام تایپ می کرد و در ازای آن سه وعده غذای گرم دریافت می کرد . هر دو طرف از این قرارداد راضی بودند . حالا مشتریان شولنبرگ ، حداقل می دانستند اسم غذایی که می خورند چیست و سارا به سه وعده غذای گرم در روز دسترسی داشت ، چیزی که در روز های سرد زمستان ، مهمترین مشکل او بود . با فرا رسیدن بهار ، فقط اسم بهار فرا رسیده بود . هنوز یخهایی که از ماه ژانویه باقی مانده بود به درختان چسبیده بود و از دودکش خانه ها بخار خارج می شد . در این شرایط همه می دانند که شهر هنوز در اختیار زمستان است . یک روز بعد از ظهر سارا در اتاقش از سرما می لرزید . او کار دیگری غیر ازتایپ کردن لیست غذای شولنبرگ نداشت . سارا روی صندلی اش نشسته بود ، تاب می خورد و از پنجره به بیرون نگاه می کرد . بوی بهار دل او را به درد می آورد و سارا بغض کرده بود . او با خود می گفت : روزهای زیبای بهاری در راه است . پس تو چرا اینهمه غمگین هستی؟ اتاق سارا در پشت خانه واقع شده بود . بنابراین آنچه که او از پنجره می دید ، دیوار کارخانۀ جعبه سازی بود که در خیابان کناری قرار داشت اما او به دیواره هایی پوشیده از گیاهان رونده و بوته ها و گل های رز قرمز فکر می کرد . جایی که

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 103صفحه 26