مجله نوجوان 103 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 103 صفحه 10

داستان پلیسی نویسنده : جی تامسون مترجم : مهرک بهرامی انتقام (قسمت اول) در یک شب تاریک پاییزی مرد قوی هیکلی با عجله سر طنابی را به نوک کنگره سنگی دیوار زندان گره زد و در حالی که به دقت اطراف را نگاه می کرد با سرعت از طناب ، آویزان و به سمت پایین سرازیر شد . همین که پایش به صخره نوک تیزی رسید ، طناب را رها کرد و چهار دست و پا از صخره پایین خزید ولی وقتی صدای سگ های نگهبان را شنید که به شدت پارس می کردند و آمادۀ حمله بودند از ترس ، مو بر اندامش سیخ شد . در زیر صخره ، امواج سهمگین دریا به شدت خود را به دیواره های اطراف می کوبیدند . او داشت به این مسئله فکر می کرد که اگر نقشه درست عملی نشود ، به وسیله سگ های نگهبان تکه تکه می شود یا خوراک کوسه ها خواهد شد . در این افکار بود که نور ضعیفی پایین صخره خاموش و روشن شد و او نفس راحتی کشید ، از پایین صخره صدای کسی به گوش رسید که گفت : عجله کن . زندانی فراری با عجله خودش را به پای صخره رساند و به آهستگی از آنجا پایین رفت و در پای صخره سوار قایق کوچکی که منتظرش بود ، شد . درحالی که نفس راحتی می کشید رو به راننده قایق کرد و گفت : نزدیک بود جانم را از دست بدهم . من که از کار های شما سر درنمی آورم . سرهنگ «مک دوایت» با خونسردی گفت : ما مدتی است که مطلع شده ایم در مرکز سازمان فضایی جاسوسانی وجود دارند که اطلاعات این سازمان را سرقت کرده و به سایر کشورها می فروشند ، به همین جهت باید یک نفوذی را وادار باند آن ها کنیم . ما برای این کار تو را انتخاب کردیم . پس ناچار بودیم تو را در نقش یک مجرم وارد زندان کنیم و بعد ترتیب فرارت را بدهیم . حالا هم باید به یک سالن تئاتر به نام شب های آرام در قسمت شرقی شهر بروی . یکی از رابط های آنها ، آنجا مشغول به کار است . او زنی است جوان به نام جاستین که با اشخاص سرشناس در تماس است . فکر می کنم حل این معما را باید از آنجا شروع کرد . حالا لباسهایت را عوض کن و این لباس غواصی را روی آن ها بپوش و سریع از این جا دور شو . پس از پریدن تایلر در آب ، سرهنگ «مک دوایت» به سرعت با قایق از آن محل دور شد و تایلر هم با عجله زیر آبی به طرف ساحل شنا کرد و در ساحل دور افتاده ای از آب بیرون آمد و پس از درآوردن لباس غواصی ، پیاده به راه افتاد . بعد از چند ساعت پیاده روی به یک هتل درجه سه و ارزان قیمت رسید . از شدت خستگی روی پا هایش بند نبود . با بی حالی وارد هتل شد و اطاقی گرفت . پس از ورود به اطاقش با لباس روی تخت دراز کشید و به خواب رفت . روز بعد اصلاً از اطاقش خارج نشد و هنگامی که شب فرا رسید از هتل خارج شد و روزنامه ای خرید . عکسش درشت در صفحه اول چاپ شده بود و زیر آن با تیتر درشت عنوان فرار یک تبهکار خطرناک را چاپ کرده بودند . تایلر در حالی که می خندید روزنامه را در سطل آشغال انداخت و به طرف تئاتر شب های آرام حرکت کرد . گرچه لباسهایی که سرهنگ برایش آورده بود مد روز نبود ولی زیاد هم بد نبود . تایلر به آرامی وارد سالن تئاتر شد و صندلی اش را در گوشه سالن انتخاب کرد و نشست . حدود ساعت ده شب زنی که سرهنگ مشخصاتش را داده بود وارد صحنه شد و نمایشش را آغاز کرد . پس از اینکه برنامه اش تمام شد همه برایش دست زدند . «جاستین» هم تعظیم کرد و با سایر بازیگران سن را ترک کرد . تایلر چند دقیقه صبر کرد و بعد مخفیانه به طرف رخت کن هنرپیشه ها رفت و در اواسط راهرویی نیمه تاریک ، اطاق «جاستین» را یافت و به آرامی در را باز کرد و سپس با سرعت آن را پشت سر خود بست . جاستین که از داخل آیینه او را می دید با تعجب و وحشت پرسید : تو کی هستی؟ سپس مکثی کرد و گفت : من تو را می شناسم . عکست توی همه روزنامه ها چاپ شده . برای چه به این جا آمده ای؟ زود باش برو بیرون وگرنه داد می زنم تا همه بریزند این جا . تایلر در حالی که قیافۀ غمگینی به خود گرفته بود گفت : خواهش میکنم این کار را نکنید . من به زحمت توانستم از زندان فرار کنم . در همان لحظه صدای پایی در راهرو پیچید و تایلر آهسته گفت : خواهش می کنم مرا پنهان کنید . من تحت تعقیب هستم . خواهش می کنم . «جاستین» چند لحظه ای فکر کرد . همان دم چند ضربه به در خورد . جاستین رو به تایلر گفت : برو داخل کمد لباسها پنهان شو . تایلر با عجله وارد کمد لباسها شد و جاستین به طرف در اتاق رفت و آن را گشود . دو مأمور با لباس پلیس وارد اطاق شدند و پس از انداختن نگاهی به اطراف اطاق یکی از آن ها گفت : ببخشید خانم که سرزده مزاحم شدیم . شما مرد درشت هیکلی را که کت طوسی به تن داشته باشد این اطراف ندیدید؟ او یک فراری خطرناک است ، ما رد او را تا این جا دنبال کردیم ولی ناگهان غیبش زد . فکر کردیم به یک یک اطاقها سر بزنیم . ـ خیر ، من کسی را ندیدم . ـ متشکرم خانم ولی توصیه می کنیم در اطاقتان را قفل کنید

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 103صفحه 10