مجله نوجوان 103 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 103 صفحه 5

به سرعت برگشت و پشت سرش را نگاه کرد . ماشین آشغالانس بود و کارگران زحمتکش شهرداری که مشغول جمع آوری زباله بودند نفس راحتی کشید . دست در جیبش کرد و یک اسکناس 200 تومانی پاره پوره که تنها دارایی اش بود را به رفتگر داد . رفتگر ضمن تشکر گفت : آقا مراقب باشین ! محلّه ناامن شده . چشمان او از تعجب گرد شد : او از کجا می دانست؟ رفتگر در حالی که زباله ها را از جلوی خانه جمع می کرد گفت : هنوز گیرش نیاوردیم ولی اگه ببینمش خودمون با همین بیل حقش رو می ذاریم کف دستش . سپاه ترس دوباره به او هجوم آورد . با مِنّ و من گفت : خوب چرا بزنیدش؟ می میره که ! بدینش دست پلیس . رفتگر خیلی جدّی گفت : پلیس؟ آقاجان ، اون ماه خواستم با محبّت باهاشون برخورد کنم ، بهش یه کم غذا دادم ، رفت بچّه هاش رو هم آورد که یعنی به اوناهم بدم . تازه ! اکبر آقا یکیشون رو برد خونه ولی می دونی چی شد؟ زد و شش قلو زایید . حالا اکبر آقا میگه خودم کردم که لعنت بر خودم باد . بی پدر را کیسه ها رو پاره می کنن و کوچه رو بلا نسبت شما به گند می کشن . ماشین آشغالانس چند تا بوق زد و رفتگر حرف هایش را کوتاه کرد و دوید و رفت . دوباره مشغول شد . در خانه راحت تر از آن چیزی که فکر می کرد باز شد . خیلی خوب بود که خانم خانه از سگ بدش می آمد و گرنه پس از باز کردن در مجبور بود با سگها احوالپرسی کند . از اینکه ماشین صاحبخانه را در حیاط می دید خیلی تعجب کرد . با خودش فکر کرد شاید با آژانس رفته باشند . از حیاط گذشت و به در ورودی ساختمان رسید . در قفل نبود . وارد شد . چراغ قوۀ موبایلش را روشن کرد تا به چیزی گیر نکند . صدایی از طبقۀ دوم به گوشش خورد . قلبش به شدت می تپید . ایستاد و گوش داد . صدای شرشر آب بود و صدایی دیگر به جز آن نمی آمد . با خودش فکر کرد : حتماً شیر آب باز مانده . ولی صدا بیش از باز ماندن شیر آب بود ؛ یک صدای ممتد و طولانی . ، کمی احساس سرگیجه کرد . با خودش گفت : حتماً از استرس فشارم افتاده ! ولی توجهی نکرد . آرام آرام به طبقۀ بالا رفت . صدا از داخل حمّام بود . آرام در حمام را باز کرد . از صحنه ای که دید داشت سکته می کرد . مرد صاحبخانه زیر دوش افتاده بود و آب روی او می ریخت . خون همراه با آب در کف حمّام پخش شده بود . انگار در اثر زمین خوردن سرش شکسته بود . شیر آب را بست و مرد را بیرون آورد . کشان کشان او را به اتاق خواب برد ولی در اتاق خواب نیز صحنه ای دیگر مشاهده کرد . خانم خانه در حالی که معلوم بود برای رفتن به بیرون آماده شده است روی تختخواب خوابیده بود . خانم را چند بار صدا کرد ولی هیچ تکانی نمی خورد . خودش هم با اینکه خیلی بی موقع به نظر می رسید ولی حسابی خوابش گرفته بود . وقتی خون سر مرد را پاک کرد متوجه شد که زخمش خیلی عمیق نیست و خونش بند آمده است . یاد دختر و پسر خانواده افتاد . آن ها را باید در اتاق های مجاور پیدا می کرد ولی خوابش گرفته بود . دلش می خواست همانجا دراز بکشد و بخوابد اما حیف که در حال انجام کار بود . عقلش کمی ضایع شده بود . تمرکزش را از دست داده و گیج بود . احساس کرد به اکسیژن نیاز دارد ولی دست و پایش هر لحظه شُل تر می شد . احساس خفگی کرد . این احساس باعث شد بی خیال سرقت بشود و خود را به ایوان برساند . وقتی در ایوان را باز کرد احساس کرد اکسیژن وارد خانه شد . تازه مغزش به کار افتاد . دوباره به یاد بچّه ها افتاد . آن ها را در اتاق های مجاور پیدا کرد . همۀ پنجره های خانه را باز کرد تا هوا به داخل بیاید . مسئله روشن بود . مونوکسیدکربن آبگرمکن در داخل خانه پیچیده بود و همه را بیهوش کرده بود ، خواست به اورژانس زنگ بزند که برای کمک بیایند ولی ترسید گیر بیفتد . تصمیم گرفت همه را به بیمارستان برساند . با خودش فکر کرد : کاش این آقای ایمنی سر و کلّه اش پیدا می شد و به او کمک می کرد . ولی خبری از کسی نبود . *** روزنامه ای از روی دکّه برداشت و صفحۀ حوادث را مرور کرد . راجع به سلامت اهالی خانه و دزد خداشناسی که به آن ها کمک کرده بود مطلب زیادی نوشته بودند . حتّی آقای صاحبخانه هم جایزه ای برای دزد قرار داده بود که برود و بگیرد ولی نمی شد ریسک کرد . روزنامه فروش به روی شانه اش زد و با لحنی خشن گفت : اگه نمی خوای بخریش بذار سرجاش و برو ! به همین راحتی چند ماه تحقیق و تفحصش از بین رفته بود ولی او ناامید نشد و تصمیم گرفت کار خود را از سر بگیرد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 103صفحه 5