مجله نوجوان 110 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 110 صفحه 4

افسانه کسب و کار خوب نویسنده : برادران گریم برگردان از زبان آلمانی : سید احمد موسوی محسنی کشاورزی گاوش را به بازار برد و به هفت سکه فروخت . او در مسیرش از یک برکه گذشت . شنید که قورباغه ها می گویند : « آک ، آک ، آک ، آک »1 . او پیش خودش گفت : « خوب ، مثل اینکه اینها هم دارند راجع به دارایی های من صحبت می کنند . سکه هایی که من گرفتم 7 تا هستند نه 8 تا . » اما قورباغه ها روی حرف خود ماندند و گفتند . « آک ، آک ، آک ، آک . » - خوب حالا که نمی خواهید باور کنید ، من می توانم آن ها را جلوی چشم های شما بشمارم . بعد پول ها را از جیبش درآورد و 7تای آن ها را شمرد و بیست و چهار قروش دیگر نیز روی آن گذاشت . قورباغه ها رفتند اما نه به نشانه تأیید محاسبات او و بار دیگر گفتند : « آک ، آک ، آک ، آک » . کشاورز کاملاً عصبانی شد و فریاد زد : « آهای ، یعنی شما بهتر از من می دانید ؟ پس خودتان بشمارید . » و پول ها را یکجا در آب انداخت و منتظر ماند تا آن ها کار شمارش را انجام دهند و دوباره آن ها را به او برگردانند . او باز هم مدتی صبر کرد تا این که هوا رو به تاریکی رفت و ناچار بود به خانه برگرددو بد و بیراهی به قورباغه ها گفت و فریاد زد : « آب حرام کن ها ، کله شقها ، خیره سرها ، فقط می توانید داد بزنید و گوش دیگران را آزار دهید ولی بلد نیستید 7 تا سکه بشمارید . خیال کرده اید من اینجا می ایستم تا شما کارتان را تمام کنید ؟ » بعد راه افتاد و رفت ولی قورباغه ها دوباره پشت سر او گفتند : « آک ، آک ، آک ، آک » . او با ناراحتی فراوان به خانه آمد . بعد از مدتی او دوباره با هزار چانه زنی یک گاو خرید؛ آن را سر برید و این طور حساب کرد که اگر گوشت آن را به قیمت خوبی بفروشد مبلغ زیادی به دستش می رسد که چه بسا از قیمت دو گاو بیشتر شود تازه پوستش هم اضافه می آید . موقعی که گوشتها را به شهر آورد جلوی دروازه ی شهر دسته ای از سگ ها می دویدند . جلوی ]آن ها یک سگ بزرگ تازی بود که در اطراف گوشت می دوید ، نفس نفس می زد و پارس می کرد : « واس ، واس ، واس ، واس » چون ول کن نبود کشاورز به او گفت : « خوب ، من متوجه هستم که تو می گویی : این چیست ؟ اگر گوشت می خواهی باید صبر کنی تا من برسم . شاید چیزی آز آن به تو بدهم . سگ فقط در جواب گفت : « واس ، واس » - مگر تو نمی خواهی چیزی بخوری و نفعی به دوستانت برسانی ؟ سگ گفت : « واس ، واس » - خوب ، اگر در این مورد اصرار داری به تو حق می دهم . من تو را خوب می شناسم و می دانم به چه کسی خدمت می کنی . امّا به تو می گویم سه روز دیگر پولم را می خواهم . در غیر این صورت برایت بد می شود . تو این پول را برایم تهیه می کنی . او گوشت را خالی کرد و به خانه برگشت . سگ ها جمع شدند و با صدای بلند شروع کردند به پارس کردن : « واس ، واس » کشاورز که از دور دست این سر و صدا ها را می شنید ، پیش خود گفت : « حواست جمع باشد . آن ها همه اش را می خواستند و سگ بزرگ هم ضامن است . » پس از سه روز کشاورز پیش خود گفت : « امشب دیگر پول ها در جیبم است . » و کاملاً خوشحال بود اما کسی نیامد و پولی پرداخت نکرد . او گفت : « دیگر به کسی نمی شود اعتماد کرد . » بعد با عصبانیت پیش قصاب شهر رفت و پول گوشت هایش را طلب کرد . قصاب تصور کرد که او شوخی می کند . اما کشاورز گفت : « شوخی در کار نیست ، من پولم را می خواهم . مگر سه روز پیش آن سگ بزرگ آن همه گوشت گاو را به خانه نیاورده است ؟ » قصاب خشمگین شد . دسته ی جارو را برداشت و او را بیرون کرد . کشاورز گفت : « بالاخره در دنیا عدالتی وجود دارد . » به قصر پادشاه رفت و خواهش کرد که به مشکلش رسیدگی کنند . او گفت ؟ « امان از دست این روزگار ! قورباغه ها و سگ ها اموالم را از چنگم درآورده اند . قصاب هم با چوب دستی حقم را کف دستم گذاشته است . » و همینطور شروع کرد به توضیح دادن که چه بر او گذشته است . دختر پادشاه از حرف های او با صدای بلند خندید . پادشاه به او گفت : « من اینجا نمی توانم حق را به تو بدهم اما برای اینکه به حقّت برسی لازم است دختر مرا به همسری بپذیری . دخترم به خودت می خندد نه به روزگارت . من قول او را به تو می دهم؛ چون او را به خنده وادار کردی و باید برای این نعمت از خداوند تشکر کنی . » کشاورز در پاسخ گفت : « عجب ! من او را نمی خواهم . در خانه یک همسر دارم و از سرم هم زیاد است . اگر بخواهم به این راحتی زن بگیرم وقتی به خانه برمی گردم در هر گوشه ی اتاق یک زن نشسته است . » پادشاه خشمگین شد و گفت : « تو خیلی بی ادبی . » کشاورز گفت : « نه جناب پادشاه ! از یک گاو چه انتظاری جز گوشت دارید » پادشاه گفت : « صبر کن . تو باید یک جایزه هم دریافت کنی . حالا برو و سه روز دیگر دوباره بیا . پانصد سکه درشت هم به تو می دهم . » در حالی که کشاورز از در بیرون می رفت نگهبان به او گفت :

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 110صفحه 4