مجله نوجوان 110 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 110 صفحه 5

« تو دختر پادشاه را به خنده وا داشتی بنابراین آن چه قرار بود دریافت کنی حقّت است . » کشاورز گفت : « فکر می کنم پانصد سکه به من داده اند . . » و به سرباز گفت : « اگر حرف هایی که میزنی حقیقت داشته باشد و چرب زبانی نباشد ، دویست تای آن مال توست . سه روز دیگر به پادشاه مراجعه کن و پولت را بگیر . » مرد بخیلی که در نزدیکی آن ها ایستاده بود و سخنانشان را می شنید به دنبال کشاورز راه افتاد . گوشه ی کت او را گرفت و گفت : « این معجزه ی الهی بود ، تو آدم خوشبختی هستی . من هدیه شما را با پول نقد عوض می کنم . » کشاورز گفت : « سیصد سکه اش هم مال تو حالا سکه های نقدت را بده . » مرد بخیل از اینکه نقداً مبلغ مختصری می پردازد ، یعنی در مقابل سکه های درشت او ، دارد سکه های کم ارزش پرداخت می کند خوشحال شد . چون سه تا از سکه های او به دو سکه پادشاه می ارزید . بعد از گذشت سه روز ، کشاورز طبق دستور پادشاه نزد او رفت . پادشاه گفت : « برای کتک خوردن کت او را از تنش در آورید ، او پانصد سکه اش را می خواهد . » کشاورز گفت : « عجب ! این پول ها دیگر مال من نیستند دویست سکه را به نگهبان بخشیده ام و سیصدتای آن را هم با سکه های مرد بخیل عوض کردم . از نظر قانون من دیگر حقی ندارم . » همین موقع سرباز و بخیل وارد شدند و پول خود را که کشاورز به آن ها بخشیده بود ، طلب کردند و کتک سیری هم خوردند . سرباز کتک را تحمل کرد و مزه اش را چشید اما مرد بخیل خیلی ناله و زاری کرد و گفت : « آی به فریادم برسید . دیگر بس است . منظور از سکه های درشت همین ها بودند ؟ » وقتی خشم پادشاه فروکش کرد ، به کشاورز لبخندی زد و گفت : « چون تو جایزه ات را قبل از دریافت بخشیدی می خواهم گذشته را جبران کنم به خزانه ی سلطنتی برو و هر قدر می خواهی بردار . » کشاورز نگذاشت مطلب تکرار شود جیب های بزرگش را پر از سکه کرد؛ بعد به مسافرخانه ای رفت تا آن ها را بشمرد . مرد بخیل او را تعقیب کرد و دید که دارد با خودش غر و غر می کند و می گوید : « پادشاه کلاهبردار مرا فریب داده است . اگر او این پول را به من نمی داد دردسری نداشتم . حالا من از کجا بدانم آنچه برای خوش شانسی ام دریافت کرده ام درست است ؟ » مرد بخیل پیش خود گفت : « پناه بر خدا ، او چقدر نسبت به ارباب من هتاکی می کند . الان می روم و این خبر را به او می دهد و جایزه می گیرم و او حتماً مواخذه می شود . » موقعی که پادشاه از حرف های کشاورز مطلع شد ، خشم وجودش را فرا گرفت . مرد بخیل را فرستاد تا گناهکار را بیاورد . او دنبال کشاورز رفت و گفت : « تو باید همین حالا پیش جناب پادشاه بیایی و راجع به بعضی مسائل توضیح بدهی . » کشاورز گفت : « من می دانم که این مطلب از کجا آب می خورد . ابتدا اجازه بدهید من یک کت نو سفارش بدهم برایم بدوزند . خوب نیست مردی که اینقدر پول دارد با این کت کهنه آنجا برود . » وقتی مرد بخیل دید که کشاورز بدون کت نو رغبتی به رفتن نشان نمی دهد و ضمناً رسیدن به جایزه و توبیخ کشاورز هم بستگی به خشم پادشاه دارد گفت : « من می توانم برای مدت کوتاهی کت زیبایم را به تو امانت بدهم . آدم که نباید همه چیزهای خوب را برای خودش بخواهد . » کشاورز از این جمله خوشش آمد . کت را از او پذیرفت و با او به راه افتاد . پادشاه حرفهای زشت کشاورز را که مرد بخیل منتقل کرده بود رو در رو کرد . کشاورز گفت : « عجب ! آن چه مرد بخیل می گوید اصولاً دروغ است . او حقیقت نمی گوید . این شخص اگر منعش نکنید ، ادعا می کند که این کتی که تن من است مال اوست . » مرد بخیل فریاد زد : « یعنی چه ؟ مگر این کت مال من نیست ؟ مگر من آن را به امانت به تو نداده ام تا با آن بتوانی پیش پادشاه بیایی ؟ » وقتی پادشاه این مطالب را شنید گفت : « همه می دانند که این مرد دروغ گفته است ، هم به من و هم به کشاورز . » و دستور داد باز هم او از سکه های درشت مقدار دیگری به او بدهند . کشاورز با کت و پول به خانه رفت و گفت : « این بار دیگر به خواسته هایم رسیدم . » 1-آخت در زبان آلمانی به عدد هشت می گویند و نویسنده آک را معادل آخت گرفته است . 2-واس در آلمانی به معنای "چه" است .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 110صفحه 5