
شعر دوست 
در میان دشتی بزرگ درختی بود . 
یک درخت با سایه ای بازیگوش . 
هر روز همین که خورشید در آسمان می درخشید 
سایه بیدار می شد . کوتاه می شد . بلند می شد . می چرخید و دور درخت بازی می کرد . 
و 
درخت فقط می خندید . 
هر روز مسافری خسته زیر سایه ی درخت می نشست . 
و . . .
یک روز سایه از درخت پرسید : 
مسافران به کجا می روند؟ 
درخت گفت : 
نمی دانم من هیچ وقت از این جا نرفته ام . 
سایه گفت : 
شاید یک روز با مسافری بروم ، بعد بر می گردم و به تو می گویم که آن ها به کجا می رند
درخت به دورها نگاه کرد به امید این که مسافری نیاید . .
اما 
مسافر آمد . 
سایه کوتاه شد . بلند شد . بای کرد و با او رفت . 
درخت نخندید . 
درخت ماند بدون سایه . 
و سایه رفت بی درخت . 
سایه دیگر سایه نبود . 
سایه هیچ چیز نبود . 
و درخت . . . .
شعر 
چند قطعه  
دوست نوجوانان 
سال پنجم / شماره 13 پیاپی 225 / 20 خرداد / 1388
  مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 225صفحه 12