
حکایت دوست 
مثل آباد 
تصویرگر : طاهر شعبانی 
استاد علم ! این یکی را بکش قلم ! 
مرد خیاطی پارچه مشتری را که برش می کرد تک قیچی و اضافه مانده پارچه را پس انداز می کرد و به صاحبانش نمی داد . 
شبی در خواب دید روز قیامت شده و او را زیر علم دادخواهی برده اند و مشتری های او دارند با قیچی آتشین گوشت و پوست او را می برند و می برند از خواب پرید و با خودش عهد کرد که دیگر این کار را نکند و باقیمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد . 
فردا به شاگردش سفارش کرد که هر وقت دیدی من تکه های پارچه را برمی دارم تو بگو : « استا ، علم » . 
از قضا روزی یک پارچه گرانقیمت آوردند که به تکه های آن طمع کرد هرچه کرد دید نمی تواند از این یکی بگذرد همین که برداشت شاگرد گفت : « استا ، علم » استا گفت : «  این یکی را بکش قلم ! » 
روایت دوم 
علم علم ، درد ورم- زری که نبود توی علم ! 
خیاطی بود که قسمتی از پارچه های مردم را موقعی که رخت و لباس برایشان می دوخت بر می داشت و وقتی که زیاد می شد پوشاکی درست می کرد و می فروخت. 
شبی در عالم خواب دید که مرده و جلو تابوتش علم های همه رنگ در حرکت است و به او می گویند : «  این علم ها از پارچه هایی است که موقع خیاطی دزدیدی » بعد از تقلا و پیچ و تاب زیاد از خواب بیدار شد و پشیمان از کرده های گذشته با خودش عهد کرد که دیگر دزدی نکند . 
وقتی هم به دکان رفت به شاگردش سپرد که : « هر وقت خواستم از پارچه مردم ببرم و بدزدم تو بگو : « علم علم » تا من دست از دزدی بردارم . » 
اتفاقاً زد و یک پارچه زربافتی پیش خیاط آوردند . خیاط که چشمش به پارچه زری گران قیمت افتاد عهدی که با خودش کرده بود یادش رفت و قیچی را برداشت تا یک تکه از آن را بچیند و برای خودش بردارد . 
شاگرد که استاد را می پایید گفت : « علم علم » استاد اعتنایی به حرف او نکرد . شاگرد این دفعه با فریاد گفت : « استا ، علم علم » 
خیاط از فریاد شاگردش اوقاتش تلخ شد و داد زد : « چه خبرته ! علم علم و درد ورم- زری که نبود توی علم ! »
دوست نوجوانان 
سال پنجم / شماره 13 پیاپی 225 / 20 خرداد / 1388
  مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 225صفحه 18