مجله نوجوان 225 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 225 صفحه 31

آشغال هایی که در گوشه ای جمع شده بود ، افتاد . افسر عراقی و چند سرباز بعثی ، که در اطرافش بودند ، با تمسخر خندیدند . حامد از جا بلند شد و با تهدید گفت : « تمام هنرتان همین است که یک اسیر بی دفاع را کتک بزنید؟ صبر کن . نشانت می دهم ! من یک نویسنده هستم . وقتی که از اینجا آزاد شدم تمام این ماجراها را می نویسم و آبرویتان را در دنیا می برم . » افسر بعثی با شنیدن نام « نویسنده » به فکر فرو رفت . شلاق را برای چندمین مرتبه در دستانش جا به جا کرد و نگاهش را ریز کرد و چشم در چشم حامد دوخت و گفت : « چی گفتم؟ تو؟ تو نویسنده هستی؟ » - البته . مگر نویسنده ها شاخ و دم دارند؟ خوب ، نویسنده ام . من بیشتر از ده تا کتاب نوشته ام . . . اسماعیل جلوتر آمد . لحن کلامش عوض شد . - گوش کن اسیر ! خیال نکن که از حرفت ترسیدم . اگر از اینجا آزاد شدی ، برو هر چی دلت می خواهد بنویس . اما فقط می خواهم بدانم راست می گویی یا نه؟ - دروغم چیه؟ از لحظه به لحظة جنایت هایتان داستان خواهم نوشت . صبر کن ! افسر بعثی جلوتر آمد . چانة حامد را با انگشتانش گرفت . صورت او را بلند کرد و زل زد به چشمانش و گفت : « پس تو نویسنده هستی ! داستان می نویسی ؛ آره؟ ! » - چه فرقی می کند؟ اصلاً به تو چه مربوط من چی می نویسم؟ ! - مواظب حرف زدنت باش ! شنیده ام که تو قدیمی ترنی اسیر این اردوگاه هستی . هفت سال است که اسیر هستی . اما حواست باشد که کجا هستی و با کی حرف می زنی ! و یادت باشد که اتفاقاً من هم نویسنده هستم . یعنی عاشق نویسندگی هستم ؛ مخصوصاً داستان های پلیسی و جنایی و این جور چیزها . حامد خنده اش گرفت . - لابد به خاطر همین است که این قدر عاشق اذیت و آزار اسرا هستی ! اسماعیل سعی کرد موضوع صحبت را عوض کند . - ببین اسیر ! جنگ است و به قول شما ایرانی ها ما هم مأموریم و معذور ! حالا می خواهم پیشنهادی به تو بکنم . . . امیدوارم « نه » نگویی . ببین ! من عاشق نویسندگی هستم . اما تا حالا فرصت شکوفایی استعدادم را نداشته ام . دور و برم هم که همه نظامی هستند و بویی از این چیزها نبرده اند . . . خیلی دلم می خواهد بنویسم . حامد با تعجب به افسر بعثی نگاه کرد . - خوب ، بنویس ! به جای این همه آزار و اذیت و شکنجه کردن اسیرها ، یک گوشه ای پیدا کن و بنویس . - مشکل همین جاست . نمی دانم چی بنویسم و از کجا شروع کنم . تو . . .تو کمک می کنی؟ ! در عوض من هم سعی می کنم با دوستانت زیاد بدرفتاری نکنم . . . حامد به فکر فرو رفت . نمی دانست چه کار کند . فکری مثل برق از ذهنش عبور کرد . گفت : « اگر چنین قولی بدهی ، قبول می کنم . اتفاقاً برای خودم هم خوب است که کمی تمرین نویسندگی کنم . . . تو . . . تو . . . می توانی از همین حالا و از همین امشب شروع به نوشتن کنی . . . » - از همین حالا؟ یعنی چه؟ از چی بنویسم؟ من که سوژه ای برای نوشتن ندارم . . - یک نویسندة خوب و بااستعداد باید نوشتن را از اتفاقات و حوادث اطرافش شروع کند . . . خوب فکر کن و ببین چه اتفاق جالبی برایت افتاده که می تونی آن را بنویسی؟ مثلا از همین بدرفتاری ایت با من بنویس . چرا با من و با اسرار بدرفتاری کردی؟ چطور شد که مرا کتک زدی؟ مرا داخل آشغال ها انداختی؟ اصلاً این آشغال ها اینجا چه کار می کنند؟ تا کی باید اینجا بمانند؟ ! تو می توانی از همین اتفاقات دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 13 پیاپی 225 / 20 خرداد / 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 225صفحه 31