آشغال هایی که در گوشه ای جمع شده بود ، افتاد .
افسر عراقی و چند سرباز بعثی ، که در اطرافش بودند ، با تمسخر خندیدند . حامد از جا بلند شد و با تهدید گفت : « تمام هنرتان همین است که یک اسیر بی دفاع را کتک بزنید؟ صبر کن . نشانت می دهم ! من یک نویسنده هستم . وقتی که از اینجا آزاد شدم تمام این ماجراها را می نویسم و آبرویتان را در دنیا می برم . »
افسر بعثی با شنیدن نام « نویسنده » به فکر فرو رفت . شلاق را برای چندمین مرتبه در دستانش جا به جا کرد و نگاهش را ریز کرد و چشم در چشم حامد دوخت و گفت : « چی گفتم؟ تو؟ تو نویسنده هستی؟ »
- البته . مگر نویسنده ها شاخ و دم دارند؟ خوب ، نویسنده ام . من بیشتر از ده تا کتاب نوشته ام . . .
اسماعیل جلوتر آمد . لحن کلامش عوض شد .
- گوش کن اسیر ! خیال نکن که از حرفت ترسیدم . اگر از اینجا آزاد شدی ، برو هر چی دلت می خواهد بنویس . اما فقط می خواهم بدانم راست می گویی یا نه؟
- دروغم چیه؟ از لحظه به لحظة جنایت هایتان داستان خواهم نوشت . صبر کن !
افسر بعثی جلوتر آمد . چانة حامد را با انگشتانش گرفت . صورت او را بلند کرد و زل زد به چشمانش و گفت : « پس تو نویسنده هستی ! داستان می نویسی ؛ آره؟ ! »
- چه فرقی می کند؟ اصلاً به تو چه مربوط من چی می نویسم؟ !
- مواظب حرف زدنت باش ! شنیده ام که تو قدیمی ترنی اسیر این اردوگاه هستی . هفت سال است که اسیر هستی . اما حواست باشد که کجا هستی و با کی حرف می زنی ! و یادت باشد که اتفاقاً من هم نویسنده هستم . یعنی عاشق نویسندگی هستم ؛ مخصوصاً داستان های پلیسی و جنایی و این جور چیزها .
حامد خنده اش گرفت .
- لابد به خاطر همین است که این قدر عاشق اذیت و آزار اسرا هستی !
اسماعیل سعی کرد موضوع صحبت را عوض کند .
- ببین اسیر ! جنگ است و به قول شما ایرانی ها ما هم مأموریم و معذور ! حالا می خواهم پیشنهادی به تو بکنم . . . امیدوارم « نه » نگویی . ببین ! من عاشق نویسندگی هستم . اما تا حالا فرصت شکوفایی استعدادم را نداشته ام . دور و برم هم که همه نظامی هستند و بویی از این چیزها نبرده اند . . . خیلی دلم می خواهد بنویسم .
حامد با تعجب به افسر بعثی نگاه کرد .
- خوب ، بنویس ! به جای این همه آزار و اذیت و شکنجه کردن اسیرها ، یک گوشه ای پیدا کن و بنویس .
- مشکل همین جاست . نمی دانم چی بنویسم و از کجا شروع کنم . تو . . .تو کمک می کنی؟ ! در عوض من هم سعی می کنم با دوستانت زیاد بدرفتاری نکنم . . .
حامد به فکر فرو رفت . نمی دانست چه کار کند . فکری مثل برق از ذهنش عبور کرد . گفت : « اگر چنین قولی بدهی ، قبول می کنم . اتفاقاً برای خودم هم خوب است که کمی تمرین نویسندگی کنم . . .
تو . . . تو . . . می توانی از همین حالا و از همین امشب شروع به نوشتن کنی . . . »
- از همین حالا؟ یعنی چه؟ از چی بنویسم؟ من که سوژه ای برای نوشتن ندارم . .
- یک نویسندة خوب و بااستعداد باید نوشتن را از اتفاقات و حوادث اطرافش شروع کند . . . خوب فکر کن و ببین چه اتفاق جالبی برایت افتاده که می تونی آن را بنویسی؟ مثلا از همین بدرفتاری ایت با من بنویس . چرا با من و با اسرار بدرفتاری کردی؟ چطور شد که مرا کتک زدی؟ مرا داخل آشغال ها انداختی؟ اصلاً این آشغال ها اینجا چه کار می کنند؟ تا کی باید اینجا بمانند؟ ! تو می توانی از همین اتفاقات
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 13 پیاپی 225 / 20 خرداد / 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 225صفحه 31