مجله نوجوان 225 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 225 صفحه 25

حکایت دوست « موش آهن خور » برگرفته از کلیله و دمنه بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود ، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد . بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آن ها را نزد دوست خود به امانت گذاشت . چون فکر می کرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمی افتد . پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت ، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهن ها را از او پس بگیرد . اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود ، آهن ها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان به زند او رفت و آهن ها را طلب کرد ، با ظهری ناراحت گفت : « دوست عزیز ، من واقعاً متأسفم . اما من آهن های تو را در گوشه ای از انبار نگاه می داشتم ، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهن ها را خورده است . » مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد ، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیله ای او را شرمنده سازد . بنابراین گفت : « بله ، من هم شنیده ام که موش آهن دوست دارد . تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم . » دوست بازرگان با خود فکر کرد که حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده است ، بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده ، تردید را از او دور کنم . بازرگان نیز دعوت دوست خائنخود را پذیرفت. اما زمانی کهاز خانۀ او خارج می شد ، بچة کودک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود ، بغل کرد و به خانه برد . او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانة دوستش رفت . دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود گفت : « دوست عزیز ، من شرمندة شما هستم ، اما امروز مرا معذور بدارید ، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم . » بازرگان که منتظر این سخنان بود ، گفت : « اما من دیروز ، زمانی که به خانه می رفتم ، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود می پرد . » دوست خائن او که پریشان تر شده بود فریاد زد : « آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست کودکی را که وزنش ده من است بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کرده ای؟ » اما بازرگان بلافاصله پاسخ داد : « تعجبی ندارد .در شهری که موش می تواند آهن بخورد ، کلاغ هم می تواند کودکی را ببرد . » دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت : « حق با تو است . فرزندم را بیاور و آهنت را بستان ، من به تو دروغ گفتم . » بازرگان که دیگر ناراحت نبود در پاسخ گفت : « بله ، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود . زیرا من برای پس گرفتن حق خود ، مجبور به دروغگویی شدم ، اما تو قصد خیانت به من را داشتی . » تصویرگر :طاهر شعبانی دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 13 پیاپی 225 / 20 خرداد / 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 225صفحه 25