مجله نوجوان 225 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 225 صفحه 30

داستان دوست احمد عربلو تصویرگر : طاهر شعبانی دفاع مقدس نویسنده حامد ، اسیر ایرانی ، رو به افسر بعثی کرد و با پرخاش گفت : « برای چه می زندی؟ ! ما اسیریم . برده ی شما که نیستیم ! شما مثلاً مسلمان هستید؟ ! کجای دین شما نوشته که باید اسیر را کتک بزنید؟ ! اسماعیل ، افسر عراقی ، شلاقی را که در دست داشت ، آرام به دست دیگرش داد . حالت تهدید به خودش گرفت . لبخندی از روی تمسخر زد و گفت : « سخنرانی ات تمام شد؟ عربی را هم که از ننة من بهتر حرف می زنی ! گمانم تو قدیمی ترین اسیر این اردوگاه باشی . حالا سرت را بینداز پایین و مثل بچة آدم برو داخل آسایشگاه . به شما ایرانی ها اگر فرصت بدهیم ، با همین چهار تا پتو و پیت حلبی و قاشق و چنگال ، هلی کوپتر درست می کنید و از اینجا پرواز می کنید و می روید . » حامد ، بدون ترس گفت : « من خودم از بچه های جنوب ایران هستم که شما به زور وارد خاک کشورم شُدید ، ضمناً بدون کتک زدن هم می توانی بگویی که از ما می ترسید . شما حق کتک زدن ندارید . خیلی از افسرها و سربازهای عراقی هستند که با زبان نرم و ملایم و دوستانه با ما برخورد می کنند و همة کارها هم به خوبی انجام می شود . » اسماعیل با خشم گفت : « زیاده گویی نکن . برو داخل ؛ و گرنه با این شلاق آن قدر می زنمت که بمیری . با حرف هایت می خواهی بگویی که ما بعثی هستیم و بعثی ها با شما بدرفتاری می کنند؟ اگر بفهمم کدام سرباز و افسر شیعه با شما مهربانی می کند ، به افسران مافوقم گزارش می کنم تا همین جا تیربارانش کنند . » حامد می دانست که اسماعیل ، افسر عراقی ، تازه به عنوان معاون اردوگاه به آنجا آمده و می خواهد به این وسیله از اسرا زهرچشم بگیرد . اسرایی که داخل آسایشگاه شده بودند ، ایستاده بودند و به صحنة جر و بحث حامد با افسر عراقی نگاه می کردند . حامد خواست حرفی بزند که ، ناگهان ،افسر عراقی خشمگین شد . یقة پیراهن حامد را گرفت و او را به سویی انداخت . بعد هم ، به همراه چند سرباز ، در آسایشگاه را بستند . حامد بیرون آسایشگاه ماند . افسر بعثی با چهره ای پر از خشم به طرف حامد آمد . - با من جر و بحثی می کنی؟ ! کاری می کنم که با شنیدن اسم من زبانت بند بیاید ! حامد لبخندی از روی بی اعتنایی زد ؛ لبخندی که افسر بعثی را به خشم آورد جلو آمد . محکم با کف دست روی سینة حامد کوبید . حامد عقب عقب رفت و از پشت روی دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 13 پیاپی 225 / 20 خرداد / 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 225صفحه 30