مجله نوجوان 233 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 233 صفحه 13

به شدت می زد . با هر جان کندنی بود ، تا آخر بازی خودم را نگهداشتم . با پنج برد و سه باخت به مرحله بعدی مسابقات رفته بودیم . بچه ها که خیلی خوشحال بودند ، بعد از بازی حمله کردند به شیر آبی که همان نزدیکی ها بود دویدند و تا می توانستند آب خوردند . اما من درازکش روی زمین افتاده بودم و نای بلند شدن نداشتم . مجید و محسن که حال و روزم را دیده بودند ، به طرفم آمدند و گفتند : پاشو دیگه ، چرا این طوری ولو شدی روی زمین . یه کم آب بخور حالت جا می آد . با هزار بدبختی از جا بلند شدم و به طرف شیر آب رفتم . آبی به سر و صورتم زدم بد جوری وسوسه شده بودم که آب بخورم . اگر مادرم می فهمید که با این وضع چند ساعت زیر آفتاب دویده ام ، خیلی عصبانی می شد داشتم خودم را راضی می کردم که چند قلپ آب بخورم ولی هر بار قیافه نرگس جلو چشمهایم مجسم می شد . هر طوری بود از خیر آب خوردن گذشتم و با بچه ها به طرف خانه برگشتیم . وسط راه نزدیک مسجد محل ، سید رضا خادم پیر مسجد در حالی که دو تا گونی بزرگ روی دوشش بود ، جلومان سبز شد . حسابی خسته بود . تا نگاهش به ما افتاد ، چشمهایش برقی زد و با صورت پر از خنده گفت :" تا حالا کجا بودین! خدا شما رو فرستاده!" چند نفری گوئیها را که پر از قند بود به مسجد بردیم . داشتم از پا می افتادم می خواستم برگردم که سید رضا گفت : "کجا می رید؟ یه ربع دیگه اذانه ، امروز کسی نیست تکبیر بگه ." بچه ها نگاهشان را به طرف من برگرداندند که یعنی کار خودت است . گاهی وقتها توی مسجد مکبر شده بودم . صدایم بد نبود . حالا هم قرعه به نام من افتاده بود . نماز ظهر که تمام شد . حاج آقا رفت بالای منبر ، ظهرهای ماه رمضان ، آقا معمولاً یک ربع بین دو نماز مساله می گفت . گوشه ای نشسته بودم و داشتم به منبر نگاه می کردم که کم کم احساس کردم صدای حاج آقا را نمی شنوم . خیال کردم بلند گو قطع شده است . خواستم بلند شوم ، دیدم نمی توانم تکان بخورم .و بعد هم چشمهایم سنگین شد و دیگر چیزی نفهمیدم . چشم که باز کردم ، دور وبرم شلوغ بود مادرم با آقا بزرگ و حاج آقا و سید رضا و چند نفر دیگر دور تخت درمانگاه حلقه زده بودند . به دستم سرم وصل کرده بودند . هنوز سرم سنگین بود . مادرم با خوشحالی و در حالی که با گوشه چادر اشکهایش را پاک می کرد گفت : " الحمدالله به هوش اومد . . . . خدا را شکر ." سید رضا هم با خنده همیشگی اش گفت :"آخه بابا جون ، تو که روزه بودی چرا نگفتی مگه من می ذاشتم اون همه بارو بلند کنی!" اتاق خالی شده بود . مادرم دستهایم را در دستان لاغرش می فشرد . آقا بزرگ هم که می خواست برود ، سرش را جلو آورد و پیشانی ام را بوسید . در همان حال آهسته در گوشم گفت : "داداشی آدم روزه رو برای رضای خدا می گیره نه برای چیزی دیگه . بقیه کارها هم باید برای خدا باشه و گرنه ارزشی نداره و فقط سختی اش برای آدم می مونه ." در حالی که نگاه خجالت زده ام را از صورت آقا بزرگ برمی گرداندم چشمهایم را به نشانه تأیید حرفهایش بستم . بعد نگاهی به سرُم انداختم . آخرین قطره ها آرام آرام در حال حرکت بودند . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 21 پیاپی 233 / 14 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 233صفحه 13