مجله نوجوان 233 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 233 صفحه 31

می زند : "یالله بزن به چاک! حرف زیادی هم نزن! اگر تا پنج دقیقۀ دیگر ، خانه نباشی ، من می دانم و تو!" پاهایم را می کوبم زمین و در حالی که بغض کرده ام . می گویم : "به من چه! من هم می خواهم بیایم . من هم می خواهم بیایم!" داداش ، خیز برمی دارد طرفم؛ داد می زند : "دهه! باز هم می گوید! بیخود می کنی که می خواهی بیایی ، مگر دست خودت است؟!" قبل از اینکه دستش به من برسد . در می روم و کمی آن طرف تر می ایستم . داداش کمی نرم می شود . می گوید : "ببین علی جان! این کارها ، کار تو نیست . زیر دست و پا ، له می شوی . . . اصلاً ، ممکن است گم بشوی . . . برگرد برو خانه . . . به مامان هم نگو که ما کجا رفتیم . قول می دهم که برایت یک کتاب قصۀ خوب بگیرم . باشد داداش؟" سرم را می اندازم پایین و چیزی نمی گویم . داداش می گوید : "خوب! برو علی جان . آفرین!" با ناراحتی برمی گردم و راه می افتم طرف محله . کمی که می روم . فکری به نظرم می رسد ، برای همین به عقب برمی گردم و می ایستم تا داداش و قاسم ، در پیچ خیابان گم بشوند ، بعد شروع می کنم به دویدن و وقتی آن ها را می بینم ، می پرم پشت یک تیر چراغ برق .گروه اول داد می زند : "توپ ، تانک ، مسلسل ، دیگر اثر ندارد!"و گروه دوم جواب می دهد : "به مادرم بگو که دیگر پسر ندارد!"من قاطی گروه دوم هستم . دل توی دلم نیست . جمعیت هی زیاد و زیادتر می شود . سر هر کوچه و خیابانی ، چند نفر به جمعمان اضافه می شود . حالا از خانه خیلی دور افتاده ایم . دیگر اگر هم بخواهم برگردم ، نمی توانم ، چون راه خانه را بلد نیستم! هر وقت که داداش را گم می کنم ، هول برم می دارد . این طرف و آن طرف می روم و دنبالشان می گردم تا پیدایشان کنم . و وقتی دوباره آن ها را لابه لای جمعیت می بینم ، دلم قرص می شود و خودم را می کشم عقب تا نتوانند مرا ببینند .وقتی به خیابان پهن تری می رسم . شعار عوض می شود :"وای به روزی که مسلح شویم . . . وای به روزی که . . ."همراه با جمعیت ، سرعتم را زیادتر می کنم . آن طرف خیابان دیوار کوتاهی دیده می شود بالای دیوار نرده کشیده اند؛ روی نرده ها هم سیم خاردار . در حالی که از جلوی نرده ها رد می شویم . به دری می رسیم؛ در بزرگی که چند تا سرباز تفنگ به دست ، جلویش ایستاده اند و ما را نگاه می کنند ، از میان جمعیت به زور می توانم آن ها را ببینم . تازه می فهمم که آنجا پادگان است . با خودم می گویم : "یعنی چه؟ مردم چرا آمده اند اینجا؟!"در همین موقع ، شعارها قطع می شود و سر و صداهایی به گوش می رسد . انگار ، آن جلو خبری شده است . مرد جوانی داد می زند : "نباید از آن ها بترسیم ، هیچ کاری نمی توانند بکنند!"مرد دیگری که نزدیک ایستاده ، می گوید : "دیگر تیغشان نمی برد!"از بغل دستی ام می پرسم : "چی شده آقا؟"قبل از اینکه جوابم را بدهد ، صدای تیری بلند می شود و مردم ، کمی خودشان را عقب می کشند . حالا جلوی صف ، حسابی شلوغ شده است . نگاهم را روی مردم می چرخانم ، اما از داداش خبر نیست . خودم را از لای جمعیت جلو می کشم و به اول صف می رسم . چند سرباز دارند با مردم صحبت می کنند و می خواهند آن ها را راضی کنند که برگردند و از آنجا دور شوند ، اما کسی گوش به حرفشان نمی دهد .همه ساکت می شوند . مرد داد می زند :"پنج دقیقه . . فقط پنج دقیقه به شما فرصت می دهم که از جلوی پادگان دور شوید ، وگرنه هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید!"با این حرف ، دوباره جمعیت به جنب و جوش می افتد و کمی جلوتر می رود . دوباره شعارها شروع شده است :"توپ ، تانک ، مسلسل ، دیگر اثر ندارد . . ."صدایم را بالاتر می کشم . مرد ستاره دار ، با ترس مردم را نگاه می کند . انگار انتظار نداشته که آن ها را ، این طور ببیند . لابد فکر می کرده تا بگوید : "ازهمین حالا شروع شد!" همه در می روند و هیچ کس آنجا نمی ماند . ولی حالا می بیند که با این کارش مردم را دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 21 پیاپی 233 / 14 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 233صفحه 31