مجله نوجوان 233 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 233 صفحه 20

- ها؟ روت گفت : "البته ارباب جک ، ما می خواهیم پرواز شما را ببینیم!" نا امید شده بودم : "نیازی نیست این کار را بکنید!" فرانک گفت : "ما می آییم!" و رفت تا سفینه را روشن کند . ساکت و سریع به ترمینال "ویاکد" رسیدیم . ساکت بود ، چون بر فراز هزاران لامپ بزرگ که تأسیسات شرکت معادن دوونتر را تشکیل می دادند ، پرواز کردیم و چشم آربوها به دارایی های جدیدشان روشن شده بود و سریع بود چون آن ها می خواستند در اولین فرصت از دستم خلاص شوند . عمه کاترین کنارم در عقب سفینه نشسته بود؛ با چشمانی نیمه باز ، شاید اطلاعاتش در حال خالی شدن بود و امید داشتم تا رسیدن به ترمینال طاقت بیاورد . بدون مدل نمی توانستم بدن واقعی اش را نجات دهم ، نقشۀ خاصی نداشتم . فقط می دانستم که آنجا همه چیز به پایان می رسد . ولی نمی دانستم چطور خودم را به مخزن برسانم . برج های طلایی و پلکان متحرک ناتینگهام پیش رویمان ظاهر شد . باید عمه کاترین را پیدا می کردم . . .فرانک گفت : "ما به ناتینگهام رسیدیم ." باید تا حدّ امکان دوست باقی می ماندیم در سمت راست من فرودگاه ابر موشک ها رادیدم . اندیشیدم . . . مطمئن ترین راه سفر ، هیچ کس با مدلش اشتباه نمی شود . . . بالای شهر ، سفینه های شخصی آسمان را پر کرده بودند . به زمین نشستیم و فرانک کلید خاموش را زد و سفینه متوقف شد . روبوتی از ترمینال بیرون آمد و کارت پارکینگ به ما داد . به منطقۀ پذیرش رفتیم . فرانک آربو پشت میکروفن رفت : "ارباب جک استیونسن به زمین برمی گردد ." صدایش سیستم کامپیوتری را فعال کرد . اول صدایی شبیه بیم بیم آمد وبعد کامپیوتر گفت : "سطح پنج - اتاق پنج ب . آلفا - زمین ." فرانک با خوشحالی گفت : "ارباب جک منتظر شما هستند ." روت گفت : "سفر خوبی داشته باشید ." عمه کاترین چیزی نگفت ، مثل خواب گردها راه می رفت . در دلم از او می خواستم که از حال نرود . . - به تو نیاز دارم . . . دختر پیر! سطح پنج از مسافران به دیگر سیاره ها و تازه رسیده ها پر بود . کنار اتقا مرکزی مغازۀ هدیه فروشی قرار داشت . به مغازه خیره شدم . همین راهش بود . می دانستم چه کار باید بکنم . مثل کودکی به ویترین زل زدم . فرانک گفت : "بیا ارباب ، سفر شما برای ده دقیقه زمان بندی شده است ." - داشتم فکر می کردم که دوست دارم از آلفا یادگاری ببرم . حیرت زده به نظر می رسیدند . حرفم احمقانه بود . فرانک خندید : "ارباب غیر ممکن است بتوانید چیزی با خود ببرید چون شما واقعاً نمی روید . خود واقعی شما زمین را ترک نکرده است . شما توسط اعداد سفر کرده اید . لجبازانه گفتم : "مهم نیست . من فقط یک یادگاری می خواهم که به دوستانم نشان بدهم که در آلفا بوده ام!" - این مغازه برای از راه رسیده هاست که اگر می خواهند هدایایی برای میزبانشان بخرند . - من یک یادگاری می خواهم! گاهی ارزشش را دارد که آدم کوچک تر از خودش رفتار کند . فرانک به عمه کاترین رو کرد : "به برادرزاده تان بگویید این کار غیر ممکن است ." در حقیقت ، به عمه کاترین دستور می داد . عمه کاترین آن چنان ماشین گونه گفت : "این کار غیر ممکن است" که آربوها ترسیدند مبادا من متوجه چیزی شوم . من هم ترسیده بودم ، چرا که مدل عمه کاترین انرژی چندانی نداشت و وقت به سرعت از دست می رفت . فرانک به ساعتش نگاه کرد و بعد تندتند به روت چیزهایی گفت . روت گفت : "خیلی خوب ، ارباب ما برایت یکی از سنگ های یادگاری آلفا را می خریم ، که آن را هنگام سفر با خودت نگه داری . گفتم : "متشکرم" فرانک گفت : "ما زود برمی گردیم" هر دوسریع به مغازۀ هدیه فروشی دیگری در انتهای سالن رفتند . صبر کردم تا مردم بین ما و آن ها قرار گرفتند . بعد سریع دست عمه کاترین را گرفتم . - باید عجله کنیم . با تعجب پرسید : "برای چه باید عجله کنیم؟" - باید بدن اصلی شما را پیدا کنیم . باید جایی در همین ساختمان باشد .بیا! - جک ، من دارم از حال می روم . - عمه شما می توانید ، بیایید . دستش را کشیدم ، به ناچار با من همراه شد . داشت آخرین ذرات انرژی اش را استفاده می کرد . با این حال همراهم دوید . مدل پیر عالی بود! (ادامه دارد) دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 21 پیاپی 233 / 14 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 233صفحه 20