داستان
حامد قاموس مقدم
کاش امروز معمولی بود!
سارا فکر میکرد آن روز هم مانند تمام روزهای دیگر است.
صبح ساعت زنگ خواهد زد و او ساعت را خاموش خواهد کرد و دوباره خواهد خوابید.
از پایین پلهها صدای فریاد گوشخراش مادر چهار بار شنیده خواهد شد و سارا از این دنده
به آن دنده میشود و بی توجه به فریاد مادر، پتو را روی سرش میکشد.
بعد دست گرمی را روی شانههایش احساس میکند که او را نوازش میکند. بعد یک بوسۀ
دلچسب بعد پریدن در آغوش پدر و دو نفری از پلهها پایین رفتن همچنان درآغوش پدر.
بعد مادر غرغر خواهد کرد که آخه این دختر دیگه شده خرس گنده تو کمرت درد میگیره
و بعد به سارا چشم غره خواهد رفت و بعد سارا خودش را بیشتر به پدر خواهد چسباند و بعد
صبحانه و مدرسه و خلاصه هزار چیز دلچسب و نچسب دیگر که هر روز پشت سر هم اتفاق
میافتاد.
ولی آن روز مثل هر روز نبود. ساعت زنگ زد و سارا مانند فنر از رختخوابش بیرون پرید.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 139صفحه 6