
حامد قاموس مقدم
آن لحظه
همه میگفتند: نه! و آن
سه تن آری بودند؛ یک تن در
اجرای حکم.
روباه گریخت به حیلت ذاتی خود. گرگ
زخم خورد به مکر آنی خود و گل...!
واقعه، حادث شد. کفتار بر گل تیغ کشید، آن هنگام
که گل در سجده بود و محراب چشم فرو بست به فرود
آمدن ضربت. دیدن آن هنگامۀ شوم در طاقتش نبود.
محراب با خود میاندیشید: من خانۀ امن توام ای
انسان و من مقام امن الهیام ای انسان!
ای فرزند زادۀ آدم! حقّا که آدم ابوالبشر را دو پسر بود یکی نیک و نیک خواه، دیگری بد خواه و کین خواه. هماره رسم
همین بود و بر همین مدار حادثه گشت میکند؛ که
نیکخواه را کین زاده که کینه در دلش زاده میشود و
خورشید از ابتدا میگریست.
در و دیوار و نخل و سنگ، همه
هم آوای او. آسمان بوی اشک میداد.
زمین، هولناک واقعه. فاجعه، در کمین
بود.
سه تن، سه دست، سه تیغ، یک پیمان؛ اعدام گرگ و
روباه و گل. سه تن؛ سه کفتار!
آسمان تیره شد! از همان هنگام که این شوم پیمان
را و تلخ حادثه را آن سه کفتار در برابر خانۀ حق رقم
میزدند خیال خامشان زدودن کفر بود که خود کفر
بودند و شرک بودند و هر آنچه بدی بر روی زمین بود
خود آن بودند.
زمین در دل آتش داشت! آسمان در نگاهش اشک
می رقصید.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 139صفحه 14