مجله نوجوان 139 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 139 صفحه 7

است پیدا کند. این بود که در وقت استراحت حیاط مدرسه را به خوبی وارسی کرد ولی به جای اینکه پاک کنها و خودنویسهای گم شده­اش را بیاید، یک قطعه الماس درشت از زیر درخت وسط حیاط مدرسه پیدا کرد. چون آن روز یک روز غیر عادی بود مدرسه هم زود تعطیل شد. معلمها هم همه مهربان بودند و لبخند می­زدند. ولی در کنار همۀ اینها یک سایۀ بزرگ کم­کم روی شهر افتاد. سارا که ایام خوشی را می­گذراند توجهی به سایه نمی­کرد. او به محض رسیدن به خانه سراغ انباری رفت و از آنجا چوب ماهیگیری پدر را پیدا کرد. سارا با خودش فکر کرد از آنجایی که از زیر درخت مدرسه الماس پیدا کرده پس حتماً می­تواند در وسط حوض حیاط ماهیگیری کند. او قلابش را در حوض انداخت و چند لحظه بعد یک چیزی به قلاب چسبید وقتی قلابش را بالا کشید یک اردک عصبانی را دید که به قلابش آویزان است! سارا باز هم به دنبال پدر و مادرش گشت. سایه خیلی بزرگ شده بود. لحظه­ای با خودش فکر کرد که پدر و مادرش را فضاییها دزدیدهاند و به یاد فیلم «جیمینوترون» افتاد. تلویزیون را روشن کرد گویندۀ خبر اعلام کرد که سیارات مجاور زمین به زمین نزدیک شدهاند و زبالههای هسته­ای خود را در خاک زمین تخلیه می­کنند. سارا با خودش گفت: تا حالا ما این کار و می­کردیم. حالا اونها هم یاد گرفتن! صدای زنگ ساعت دوباره بلند شد. صدا بیشتر و بیشتر شد. سارا پلهها را دو تا یکی تا اتاقش دوید. هر کاری کرد ساعت خاموش نشد. بعد صدای فریادهای... بعد دست گرمی را روی شانههایش حس کرد سارا خودش را در رختخواب پیدا کرد وقتی پدرش او را بوسید مطمئن شد یک روز معمولی در حال آغاز شدن است. صدای زنگ ساعت می­آمد و با اینکه سارا چند بار دکمۀ قطع آن را زد همچنان به زنگ زدن ادامه داد تا اینکه صدایش کم و کمتر شد و سرانجام قطع شد. وقتی سارا از پلهها پایین رفت هنوز پدر و مادر از خواب بیدار نشده بودند. سارا میز صبحانه را آماده کرد و منتظر شد که آنها هم از خواب بیدار شوند به ساعت نگاهی انداخت ساعت از هفت گذشته بود. معمولا پدر در این ساعت مشغول آماده کردن اتومبیلش برای رفتن به سر کار بود. سارا به حیاط سرک کشید ولی خبری از اتومبیل نبود. به گاراژ رفت ولی در کمال حیرت به جای اتومبیل و آچار و قوطیهای خالی روغن موتور اسبی را دید که در پارکینگ مشغول خوردن علف است. اسب با تعجب به سارا نگاه کرد و سارا هم با حیرت به او خیره شد. سارا جیغی کشید و به سمت اتاق دوید. هر چه پدر و مادرش را صدا کرد خبری از آنها نبود. *** در خیابان آدمها به هم لبخند زدند. بر عکس هر روز که سرویس مدرسه یک ربع در انتظار سارا می­ایستاد و بوق می­زد سارا چند بار به ساعتش نگاه کرد و ده دقیقه طول کشید تا سرویس از پیچ خیابان به سمت سارا پیچید. در سرویس همۀ بچهها چرت می­زدند. سارا که برای اولین بار در سرویس مدرسه بیدار بود و چرت نمی­زد. لابه­لای ماشینها و اتوبوسها عده­ای را دید که با اسب و قاطر رفت و آمد می­کنند. حتی چند نفر را دید که دارند به جای ماشین از پارکینگهایشان قایق بیرون می­آورند. یکی دیگر از عادتهای سارا گم کردن وسایلش بود یعنی به طور متوسط هفته­ای ده تا پاک کن و شش تا خودنویس گم می­کرد. مادرش به او می­گفت: اگر پول این چیزایی را که تا حالا گم کردی جمع می­کردی می تونستی یه الماس بزرگ باهاش بخری. چون آن روز یک روز غیر عادی بود سارا با خودش فکر کرد شاید بتواند چیزهایی را که قبلا گم کرده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 139صفحه 7