
مولانا و قصه گویی در مثنوی
گاهی قصه های مثنوی خیلی کوتاه است، مثل این قصه که در یک بیت تمام می شود:
مرغکی اندر شکار کرم بود
گربه فرصت یافت، او را در ربود
یعنی پرنده ای مشغول شکار کرم بود و گربه از غفلت او استفاده کرد و او را شکار کرد. گاهی هم در دو بیت قصه را تمام می کند:
آن یکی پرسید اشتر را که: هی از کجا می آیی ای اقبال پی؟
گفت: از حمام گری کوی تو گفت: خود پیداست از زانوی تو
یعنی شتر ادعا می کند که تازه از حمام در آمده است و آن پرسشگر می گوید که از زانوهای کثیف و پینه بسته ات معلوم است که از کجا می آیی!
بعضی قصه های مثنوی هم طولانی است مثل قصه خرگوشی که شر را در چاه می اندازد که در مثنوی در چهارصد و هفتاد و دو بیت آمده است. این قصه را حتماً شنیده اید شیری که در بیشه است به حیوانات دیگر حمله می کند و هر روز یکی از آنها شکار او می شوند. حیوانات تصمیم می گیرند که باری حفظ آرامش خود هر روز قرعه کشی کنند و کسی را که قرعه به نامش افتاد برای خوراک شیر بفرستند تا بقیه با خیال راحت زندگی کنند. وقتی قرعه به نام خرگوش می افتد، خرگوش با تأخیر پیش شیر می رود و به شیر که گرسنه و عصبانی است می گوید که آنها دو خرگوش بودنده اند که در راه شیر دیگری، یکی از آنها را گرفته است. شیر خشمگین می شود و با خرگوش به سر چاهی که مخفی گاه شیر دوم است می رود. وقتی در چاه نگاه می کند عکس خودش را در آب چاه می بیند و به آن شیر که در واقع تصویر خودش است. حمله می کند و خیال همه را راحت می کند.
این قصه خیلی مشهور است و در کتاب های مختلف آمده است. مثلا در کتاب کلیله و دمنه که پر است از حکایت های مربوط به حیوانات، اما وقتی مولانا در مثنوی این قصه را می آورد، از هر گوشه آن برای تعلیم و یادآوری و بحث و گفتگو استفاده می کند.
مولانا گاهی قصه اصلی را قطع می کند و قصه های کوتاه در وسط قصه اصلی می آورد گاهی هم قصه را به پایان نمی برد و نیمه کاره رها می کند. گاهی یک کلمه در قصه او را به یاد حکایت دیگری می اندازد. مثلاً «چاه» او را به یاد داستان حضرت یوسف(علیه السلام) و گرفتاری او در چاه می اندازد و مسیر بحث و قصه را کاملا عوض می کند. اگر خواستید مثنوی بخوانید ایدتان باشد که دنبال قصه خواندن و نتیجه گیری و رسیدن به آخر داستان نباشید. یک نکته دیگر هم این که خیال نکنید قصه هایی راکه قبلا خوانده اید اگر در مثنوی هم آمده باشد، تکرای است و نیازی نیست که دوباره آنها را بخوانید.
مولانا در قصه گویی ها و آموزش هایش با آن خیلی جدی است اما مثل همه معلم ها و استادان با تجربه از شوخی طنز استفاده می کند؛ بیاید با هم یکی از حکایت های طنز آمیز مثنوی بخوانیم.
مردی هراسان وارد خانه ای می شود. وقتی از او می پرسند که از چه می ترسی؟ می گوید که سلطان فرمان داده است که خرها را جمع آوری کنند. می گویند: تو چرا می ترسی؟ تو که خر نیستی! مرد بیچاره می گوید: ماموران سلطان این قدر شعور ندارند که خر را از صاحب خر تشخیص بدهند. من می ترسم که مرا به جای خر بگیرند. این هم بیت زیبایی مولانا: چون که بی تمیزیان های سرورند صاحب خر را به جای خر برند
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 15صفحه 20