مجله کودک 136 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 136 صفحه 10

دیدار برسد و کسی را که عاشقانه و مشتاقانه انتظارش را می کشیدند از نزدیک ببینند. همه جا صحبت از امام بود. آن روزها نانوایی نزدیک خانه امام یک لحظه هم از مشتری خالی نمی شد. شاطر همیشه نزدیک ظهر که می شد به مشتری ها می گفت: «کسانی که می خواهند از امام بشنوند آماده باشند که الان سر و کله بابا پیدا می شود!» بابا پیرمردی لاغر اندام و مهربان بود که آن روزها در خانه امام خدمت می کرد. مردم با شنیدن این خبر خیلی خوشحال می شدند و چون بابا را ندیده بودند هر پیر مردی را که از دور می آمد با دست به هم نشان می دادند و می گفتند: «بابا آمد! بابا آمد!» یک روز نزدیک ظهر بابا با چهره استخوانی و مهربان آهسته آهسته به نانوایی نزدیک شد. مثل همیشه وقتی نانوا گفت: «بابا آمد!» چند نفر به استقبال پیر مرد جلو دویدند و او را در آغوش کشیدند. بعضی ها به حال او حسرت می خوردند عده ای اشک شوق می ریختند و ... بابا هم با ادب و فروتنی به مردم جواب می داد و برایشان درباره امام صحبت می کرد. این طور وقت ها معمولا نظم صف ها به هم می خورد و همه دور بابا جمع می شدند و او را به حرف می گرفتند. تا جایی که شاطر حوصه اش سر می رفت و می گفت: «آقا جان، بسه دیگر! بگذارید بابا برود، دیرش می شود! بابا جان! بیا نانت را بگیر و برو. سلام همه ما را به امام برسان». آن وقت جمعیت برای سلامتی امام صلوات می فرستادند. آن روز هم بابا مثل همیشه تمام این صحنه ها را دید. اما وقتی شاطر دستش را به طرف او دراز کرد تا نانش را به او بدهد بابا گفت: «نه شاطر جان! قربانت برو. من باید توی صف بایستم!» شاطر با تعجب گفت: «یعنی چه؟ تو می خواهی سه ساعت توی صف بایستی تا نوبتت بشود؟! بیا بابا جان! ... آقایان و خانم ها! ایشان در خدمت امام هستند و نان را برای منزل امام می برند». مردم تا این حرف را شنیدند دست بابا را گرفتند و او را به طرف شاطر بردند و نگذاشتند که در صف بایستد. بابا که از این همه محبت مردم اشک در چشم هایش جمع شده بود صدایش را بلند تر کرد و گفت: «به جان امام من بعد از این دیگر تا نوبتم نشود نان نمی برم». در حالی که مردم با تعجب و دقت چشم به دهان بابا دوخته بودند او ادامه داد: «قربان معرفت امام بروم! دیروز دست مرا گرفت و به کناری کشید و گفت: «بابا! شنیده ام که وقتی «جوانیتو» پسر عموی ادواردو که جانشین خانواده آنلی به حساب می آمد چند سال پیش به طور مشکوکی فوت کرد. با مرگ مشکوک جوانیتو و کشته شدن ادواردو مدیریت و ثروت خانواده آنیلی به دست یهودی ها افتاد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 136صفحه 10