مجله خردسال 04 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 04 صفحه 7

فرشته ها یک شب با پدرم به مسجد رفتم. آنجا خیلی قشنگ بود. قشنگ و بزرگ. خیلی ها مثل من و پدرم به مسجد آمده بودند. وقتی پدر نماز می خواند، من یکی یکی از آنها را شمردم. ولی من فقط تا چهارده بلد بودم بشمارم، برای همین هم اشتباه می شد و دوباره می شمردم. وقتی نماز پدرم تمام شد پرسیدم:« چرا همه به مسجد می آیند تا نماز بخوانند؟» پدرم گفت:« مسجد خانه خدا است. خدا دوست دارد همه مردم با هم دوست و مهربان باشند. وقتی همه به مسجد می آیند و در کنار هم نماز می خوانند. خدا خیلی خوشحال می شود.» پرسیدم:« امشب، خدا، مرا هم دید.» پدرم مرا روی دوشش گذاشت و گفت:« امشب خدا از همیشه حوشحال تر بود. چون تو به مسجد آمده بودی.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 04صفحه 7