قصه های پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
دکتر
پنج انگشت بودند. که روی یک دست زندگی می کردند.
یک روز... اولی گفت: مریضم.
دومی گفت:دوا کو؟
سومی گفت: تب داری.
چهارمی گفت: دکتر بچه ها کو؟
انگشت شست از جا پرید.
پوشید یه روپوش سفید.
گفت: آقا دکتر آمده پیش شما
دوست تمام بچه ها.
دست کودک را در دست بگیرد و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 04صفحه 26