مترسک، موش و پرنده
مرجان کشاورزی آزاد
انبار مزرعه شلوغ و درهم و برهم بود و مترسک بیحوصله و غمگین، روی یک بیل شکسته، افتاده بود و یک دستش توی یک سطل کهنه گیر کرده بود. پرنده از سوراخ بالا در وارد انبار شد، روبروی مترسک نشست و گفت: «سلام.» مترسک جواب سلام او را داد و گفت: «چه خبر؟» پرنده گفت:
«آمدهام خداحافظی کنم. ما فردا از اینجا میرویم. زمستان رسیده و بیرون برف میبارد.
بیشتر از این نمیتوانیم اینجا بمانیم.» مترسک گفت: «اگر بروی دلم برایت خیلی تنگ میشود.»
پرنده گفت: «غصه نخور، بهار دوباره برمیگردم.» مترسک گفت: «کاش میتوانستم برف را ببینم.» همین موقع موش کوچولویی سرش را از جیب مترسک بیرون آورد و گفت: «پرنـده جان! تو بگو، کدام مترسکی تا به حال برف را دیده؟ وقتی برف میبارد و هوا سرد است، مترسکها باید بخوابند و استراحت کنند.مزرعهی برفی که نگهبان نمیخواهد!» پرنده روی سینهی مترسک نشست و با بالهایش آرام او را نوازش کرد وگفت: «برف سفید است. نرم و سرد است. دانه دانه میبارد و همه جا را میپوشاند. برف خیلی قشنگ است. مثل پنبه، مثل شیر، مثل بستنی...»
مترسک گفت: «دلم میخواهد یک بار، فقط یک بار برف را ببینم.» پرنده پر زد و روی جیب کت مترسک نشست و در گوش موش چیزی گفت. موش خندید و گفت:
«باشد! قبول!» و پرنده پرواز کرد و از سوراخ در بیرون رفت. موش از
جیب مترسک بیرون آمد و به طرف در رفت.
مترسک گفت: «تو هم میروی؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 5صفحه 4