مجله خردسال 5 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء- مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 5 صفحه 4

مترسک، موش و پرنده مرجان کشاورزی آزاد انبار مزرعه شلوغ و درهم و برهم بود و مترسک بی­حوصله و غمگین، روی یک بیل شکسته، افتاده بود و یک دستش توی یک سطل کهنه گیر کرده بود. پرنده از سوراخ بالا در وارد انبار شد، روبروی مترسک نشست و گفت: «سلام.» مترسک جواب سلام او را داد و گفت: «چه خبر؟» پرنده گفت: «آمده­ام خداحافظی کنم. ما فردا از اینجا می­رویم. زمستان رسیده و بیرون برف می­بارد. بیشتر از این نمی­توانیم اینجا بمانیم.» مترسک گفت: «اگر بروی دلم برایت خیلی تنگ می­شود.» پرنده گفت: «غصه نخور، بهار دوباره برمی­گردم.» مترسک گفت: «کاش می­توانستم برف را ببینم.» همین موقع موش کوچولویی سرش را از جیب مترسک بیرون آورد و گفت: «پرنـده جان! تو بگو، کدام مترسکی تا به حال برف را دیده؟ وقتی برف می­بارد و هوا سرد است، مترسک­ها باید بخوابند و استراحت کنند.مزرعه­ی برفی که نگهبان نمی­خواهد!» پرنده روی سینه­ی مترسک نشست و با بالهایش آرام او را نوازش کرد وگفت: «برف سفید است. نرم و سرد است. دانه دانه می­بارد و همه جا را می­پوشاند. برف خیلی قشنگ است. مثل پنبه، مثل شیر، مثل بستنی...» مترسک گفت: «دلم می­خواهد یک بار، فقط یک بار برف را ببینم.» پرنده پر زد و روی جیب کت مترسک نشست و در گوش موش چیزی گفت. موش خندید و گفت: «باشد! قبول!» و پرنده پرواز کرد و از سوراخ در بیرون رفت. موش از جیب مترسک بیرون آمد و به طرف در رفت. مترسک گفت: «تو هم می­روی؟»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 5صفحه 4