با معرفی شخصیتهای
داستان به کودک ازاو
بخواهید در خواندن
داستان شما را
همراهی کند
ماشین آبی
آقای پلیس
چراغ لاستیک
ماشین آبی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
آقای تعمیرکار جرثقیل
، هم غمگین بود و هم عصبانی. هایش شکسته بود، موتورش صدا میکرد و دود سیاه و بد بویی از آن بیرون میآمد. زود عصبانی میشد و بی خودی بوق میزد. این طوری هم خودش بد اخلاق میشد، هم دیگران را ناراحت میکرد. یک روز وقتی که بیحوصله و خسته توی خیابون راه میرفت. پت پت... پت صدا کرد و خاموش شد.
آن وقت راه بند آمد و همهی ماشینها پشت سر جمع شدند. جلو آمد و خوب به نگاه کرد. بعد گفت: « هایت باید عوض شود. هایت همه شکستهاند، آنها هم باید عوض شوند. موتورت را هم باید تعمیر کنی. تو خیلی خسته و مریض شدهای.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 5صفحه 19