من و آفتاب
سرور کتبی
تق...تق...تق...در میزدند.
رفتم پشت در و گفتم: «کیه...کیه داره در میزنه؟»
آفتاب گفت: «منم آفتاب... در را باز کن!»
در را باز کردم. آفتاب پرید تو خانه و روی صندلی نشست. گفتم: «این صندلی مال من است!» از روی صندلی بلند شد و تو طاقچه نشست. گفتم: «طاقچه که جای نشستن نیست.»
از روی طاقچه بلند شد و روی پرده نشست. گفتم: «تو مگر زنبوری که روی پرده مینشینی!» قهر کرد و از روی پرده بلند شد و رفت تو باغچه. روز بعد دوباره:
تق... تق... تق... در میزدند.
رفتم پشت در گفتم: «کیه... کیه داره زنگ میزنه؟» آفتاب گفت: «منم آفتاب... در را باز کن!»
در را باز کردم و پریدم تو بغلش و صورتش را بوسیدم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 5صفحه 25