بود. خودش هم باور نمیکرد خیلی خوشحال بود. گفت :«هیچ وقت نگو نمیتوانم.
آن را در آسمان میبینی؟ به بالای سرش نگاه کرد. رادید و گفت :
«میبینم. گفت :«حالا پرواز کن و خودت را به برسان.»
میخواست بگوید نمیتوانم که به یاد حرف افتاد و پرسید :«ای بزرگ تو فکر
میکنی من میتوانم؟» گفت :«میتوانی همان طور که از زمین تا بالای پرواز کردی و همان
طور که از بالای پر زدی و به من رسیدی. حالا هم بالهایت را باز کن و شجاع باش تا
پرواز کن. جای تو توی آسمان و میان ابرهاست!» بالهایش را باز کرد چشمهایش را بست و
پرواز کرد. کمی بعد صدای راشنید که میگفت :«چشمهایت را باز کن تو در آسمان
هستی مثل همه ی پرندهها!»
چشمهایش را باز کرد. او داشت پرواز میکرد. نرم وراحت. از آن بالا رادید.
را دید. اخمو و عصبانی را دید و فریاد زد:«من میتوانم! من میتوانم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 15صفحه 21