همین موقع یواش یواش به طرف کوچولو آمد. گفت :«مراقب باش. پشت سر
تواست بپر!» کوچولو وقتی چشمش به افتاد، بالهایش را باز کرد و چشمهایش را بست.
بعد بال زد و بال زد. وقتی چشمهایش را باز کرد روی شاخهی بود. گفت :«آفرین
جوجو کوچولو.» اما پیشی دست بردار نبود او آرام آرام از تنهی بالا رفت. گفت :«
فرار کن. میخواهد تو را بگیرد!»
وقتی ، را بالای دید فریاد زد:«نه. مرا نخور. مرا نخور من اصلا خوشمزه نیستم!»
اما گفت:«چرا خیلی هم خوشمزهای!» صدای فریاد راشنید و گفت:«پرواز کن
و به طرف من بیا!» گفت:«تو خیلی بلندی! من نمیتوانم! نمیتوانم!» نزدیک رسیده
بود. گفت:«میتوانی.» گفت :«میتوانی!»
دوباره چشمهایش را بست و بالهایش را باز کرد. بعد پر زد و پر زد. گفت:«آفرین .
شجاع باش.» گفت :«آفرین چیزی نمانده که به من بــرسی!» و کمــی بعد بــالای
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 15صفحه 20