قصهیپنچ انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج انگشت بودند که روی یک دست
زندگی میکردند.
یک روز...
اولی گفت : «ما زنبوریم، ویز ویز.»
دومی گفت :«نیش میزنیم، جیز جیز.»
سومی گفت : «مینشینیم رو گل.»
چهارمی گفت : «چی بهتر از بوی گل !»
انگشت شست گفت که بابا شیرهی گل شیرینه
آن عسلی که بچهها دوستش دارن همینه !
دست کودک را بگیرید و در حال بازی با انگشتان او
این شعر بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 15صفحه 26