بادکنکیکهشادبود
محمدرضا شمس
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک بادکنک کوچولو بود.خیلی هم شکمو بود.
بادکنک کوچولو شاد بود. از صبح تا شب به دنبالباد بود. اینجابه آن جا، پایین به بالا، هرجا
بادی میدید، نسیمی میدید یا حتی فوت کوچولویی میدید، تندی میدوید و هولپی قورتش
میداد. پدرش میگفت :«پسرم! این قدر نخور.یکهو میترکیها....»
مادرش میگفت:«اوا! زبونتو گاز بگیر مرد. خدا نکنه بترکه.»
آن وقت پدر زبانش را گاز میگرفت و آخش اوخ میشد. یعنی دادش به هوا بلند میشد.
اما بادکنکی که شاد بود، از صبح تا شب به دنبال باد بود، اصلا گوش نمیداد. میخورد و
چاق میشد. میخورد و باد میکرد.
اول مثل یک سیب گرد و قلنبه شد. بعد مثل یک گلابی شد. بعد ازآن مثل یک هندوانه شد.
بعد بعدش هم مثل یک کدو تنبل شد. یک روز هم یکهو بامبی کرد و شکمش ترکید.
پدرو مادرش فوری آمبولانس خبر کردند و ببو ببو بادکنک کوچولو را به بیمارستان بردند.
بعد هم اورا به اتاق عمل بردند و با نخ و سوزن شکمش را دوختند.
اما بادکنکی که شاد بود، ازصبح تا شب به دنبال باد بود، هنوز هم شکمو بود. هنوز هم هر
جا بادی میدید، نسیمی میدید، یا حتی فوت کوچولویی میدید، فوری میدوید و هولپی
قورتش میداد. اما دیگر چاق نمیشد. چون باد از سوراخهای شکمش فیس فیس
بیرون میرفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 15صفحه 24