مجله خردسال 15 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 15 صفحه 24

بادکنکی­که­شاد­بود محمدرضا شمس یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک بادکنک کوچولو بود.خیلی هم شکمو بود. بادکنک کوچولو­ شاد بود. از صبح تا شب به دنبال­باد بود. این­جابه آن جا، پایین به بالا، هرجا بادی می­دید، نسیمی می­دید یا حتی فوت کوچولویی می­دید، تندی می­دوید و هولپی قورتش می­داد. پدرش می­گفت :«پسرم! این قدر نخور.یکهو می­ترکیها....» مادرش می­گفت:«اوا! زبونتو گاز بگیر مرد. خدا نکنه بترکه.» آن وقت پدر زبانش را گاز می­گرفت و آخش اوخ می­شد. یعنی دادش به هوا بلند می­شد. اما بادکنکی که شاد بود، از صبح تا شب به دنبال باد بود، اصلا گوش نمی­داد. می­خورد و چاق می­شد. می­خورد و باد می­کرد. اول مثل یک سیب گرد­ و قلنبه شد. بعد مثل یک گلابی شد. بعد ازآن مثل یک هندوانه شد. بعد بعدش هم مثل یک کدو تنبل شد. یک روز هم یکهو بامبی کرد و شکمش ترکید. پدرو مادرش فوری آمبولانس خبر کردند و ببو ببو بادکنک کوچولو را به بیمارستان بردند. بعد هم اورا به اتاق عمل بردند و با نخ و سوزن شکمش را دوختند. اما بادکنکی که شاد بود، ازصبح تا شب به دنبال باد بود، هنوز هم شکمو بود. هنوز هم هر جا بادی می­دید، نسیمی می­دید، یا حتی فوت کوچولویی می­دید، فوری می­دوید و هولپی قورتش می­داد. اما دیگر چاق نمی­شد. چون باد از سوراخهای شکمش فیس فیس بیرون می­رفت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 15صفحه 24