کشتی
فانوس دریایی قایق
فانوس دریایی
شمع طوطی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
کنار یک دریای آبی و قشنگ، یک بود. سـالهای سـال بود که روشـن میشد و بـا نور خودش راه ها و ها را به آنها نشان میداد. اما مدتی بود که چراغ خراب شده بود. برای همین هم نه به آنجا میآمد و نه . یک روز، قشنگی آمد و روی نشست و گفت: «تو چرا خاموشی؟» گفت: «خیلی وقت است که نه از اینجا رد میشود و نه . چراغ من هم خراب و خاموش شده است. من خیلی تنها هستم. تو پیش من میمانی؟»
کمی فکر کرد و گفت: «پیش تو میمانم ولی تو باید یک روشن باشی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 34صفحه 17