خوشحال بود. آواز میخواند و پرندهها بالای سرش پرواز میکردند.
نور تا دور دورها، دریا را روشن کرده بود. چیزی نگذشت که یک بـزرگ در حـالی که سوت میکشید از راه رسید. با خوشحالی فریاد کشید: «سلام! خوش آمدی!» پرندهها بالای نشستند و با آن به طرف رفتند. کمی بعد ها هم آمدند و همه نزدیک ایستادند. چیزی به خاموش شدن ها نمانده بود که ناخدای کشتی، چراغ را تعمیر کرد و گفت: «بــا نور این ، دیـــگر هیچ و ای را ه را گم نمیکند!» خوشحال بود، پرندهها بالای سرش پرواز میکردند و آواز میخواندند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 34صفحه 19