فرشتهها
امروز من و مادر به گلهای باغچه آب دادیم. او برگهای زرد را از شاخهها جدا کرد. من یک غنچه را ناز کردم و بوسیدم. مـادر گفت: «فرشتههـا گلهـا را دوست دارند، گلهــا هم فرشتههــا را دوست دارند. پرسیدم: «امام هم گلها را دوست داشتند؟» مادر گفت: «امام گلها و بچهها را خیـلی دوسـت داشتند. یک روز وقتی که نوهی کوچولوی امـام کنار بــاغچه بازی میکرد، امـام فکر کردند نکند او به گل دست بزند و تیغ دستش را زخمی کند؛ برای همین هم به باغبان گفتند که سر تیغ را ببرد تا نرم شود.» پرسیدم: «باغبان این کار را کرد؟» مادر گفت: «بله ولی امام کمی ناراحت شدند.» پرسیدم: «چرا امام ناراحت شدند؟» مادر گفت: «چون باغبان همهی تیغهای گل را چیده بود.»
گفتم: «امام فرشته ی گلها بود چون ازآنها مراقبت میکرد.»
مامان صورت مرا بوسید و گفت: «بله همین طور بود فرشتهی کوچولو!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 34صفحه 8