گفت: «اگر تو پیش من بمانی من دیگر احساس تنهایی نمیکنم.» گفت: «منتظـر باش تـا مـن برگردم.» و پرواز کرد و رفت. منتظر شد. اما نیامد. شب از راه رسید. وقتی هوا تاریک شد، با خودش گفت: « نیامد. شاید دلش نمیخواهد با یک خاموش دوست باشد.» کمی بعد از دور نور کمی را دید که به او نزدیک میشود. منتظر شد وبه دور دورها چشم دوخت.
درحالی که روشنی را با نوکش گرفته بود به نزدیک شدو بعد از او پرندههای دیگر هم از راه رسیدند. آنها هم با خودشان روشن آورده بودند. پرندهها ها را به دادند وگفتند: «حالا تو یک پر نور هستی. منتظر باش تا ها و ها از راه برسند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 34صفحه 18