شکمو دستی به شکمش کشید وگفت:« مزه ی پرتقال.» سنجاب گفت:« پس یک پرتقال بر می داریم و آن را به جای خورشید می گذاریم!» خرگوش گفت:« چه طوری؟»
سنجاب گفت:« شکمو این کار را می کند. همان طوری که رفت بالا و خورشید را خورد. باز هم بالا می رود و پرتقال را به جای آن می گذارد!»
شکمو و سنجاب با تعجب به او نگاه کردند. همین موقع آسمان روشن و روشن تر شد. خورشید زیبا مثل یک پرتقال از پشت ابرها بیرون آمد.
شکمو با خوش حالی گفت:« من آن را نخورده ام!»
سنجاب و خرگوش خندیدند، بعد هر سه با هم روی علف های خیس، زیر نور گرم خورشید بازی کردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 88صفحه 6