.......... با خوشحالی گفت:« تو دوست مهربانی هستی.» ..... گفت:« عزیز! سرت را بالا بگیر و از بالای درخت .. را صدا کن.»
.......... سرش را بالا گرفت و ..... را صدا کرد. ..... از بالای درخت پر زد و آمد پایین، ..... و ..... ماجرای مریض شدن........... را برای ..... گفتند. ..... پر زد و از توی لانه اش یک ..... برداشت و همه با هم به سراغ .. رفتند. ...... ، . را از روی شاخه بلند کرد و همه با هم به کنار رودخانه رفتند. ........ و .... و .... و. را با . در آب رودخانه شستند.
......... تمیز تمیز شده بود. ....... با تعجب به ........... نگاه کرد وگفت:« چه بوی خوبی دارد! چه قدر مرا تمیز کرد!»
بعد رو به .... کرد و گفت:« .... جان! بیا تو را هم بشوییم تا سفید شود!»
.......... و ........... و ........... همه با هم خندیدن، چون ..... حالش خوب شده بود و با آن ها شوخی می کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 88صفحه 19