فرشته ها
دیروز به خانه پدر بزرگ رفته بودم.
پدر بزرگ به من گفت:« بیا به حیاط برویم. می خواهم چیزی را به تو نشان دهم»
من و پدر بزرگم به حیاط رفتیم. درخت هلوی من پر از شکوفه شده بود. پدر بزرگ گفت:« این همان درختی است که سال قبل با هم کاشتیم. نگاه کن ببین! پر از شکوفه شده است.
هر شکوفه یک هلوی آبدار و خوش مزه می شود.
به درخت نگاه کردم و گفت:«پدر بزرگ بیا شکوفه های آن را بشماریم.»
پدر بزرگ گفت:« مثل فرشته ها؟»
پرسیدم:« مگر فرشته ها هم شکوفه ها را می شمرند.؟»
پدر بزرگ گفت:«هر کسی درختی بکارد و آن درخت میوه بدهد. فرشته ها میوه ها را می شمارند و به حساب کارهای خوب او می گذارند.»
من و پدر بزرگ با هم شروع کردیم به شمردن شکوفه ها، ولی آن ها خیلی زیاد بودند.
پدر بزرگ گفت:« بیا برویم توی خانه، فرشته ها شکوفه ها ی درخت تو را می شمارند.»
حالا من و پدر بزرگ می خواهیم یک درخت انار هم توی حیاط بکاریم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 88صفحه 8