پوست پسته
لاله جعفری
پوست پسته تنهایی کنار جوی آب نشسته بود.
مورچه قرمزه، پوست پسته را دید.
پیش او رفت. دور وبرش قدم زد.
زیرش را خوب نگاه کرد، تویش را خوب نگاه کرد. بعد یواشی نازش کرد.
پوست پسته از خوشی رقصید.
مورچه قرمزه گفت:«بهبه، چه تخت خوابی!» و توی پوست پسته دراز کشید.
باد تندی وزید. مورچه قرمزه از سرما لرزید. چیکچیک قطرههای باران روی سرش چکید.
مورچه قرمزه با خودش گفت:«نکند در این باران، تختم حوض پر از آب بشود،
غرق بشوم، بعدش مورچهی بیمار بشوم!»
مورچه قرمزه صبر نکرد. پاشد زود از توی پوست پسته بیرون پرید و
راهش را گرفت و رفت.
پوست پسته دوباره تنها شد. غمگین و غصهدار شد. ناگهان صدایی شنید.
«- کمک، کمک ...» پوست پسته خوب نگاه کرد.
مورچه قرمزه را وسط یک جوی آب دید. مورچه قرمزه وسط آب دست و پا میزد.
میرفت زیر آب، میآمد بالا.
اوهو اوهو سرفه میکرد و داد میزد:«آهای کمک، کمک ...»
دل پوست پسته هریریخت، پوست پسته معطل نکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 102صفحه 4