وقت بازی
بابا داشت ظرفها را می شست.
گفتم:«بیا بازی کنیم.»
بابا گفت:«وقت ندارم.»
مامان داشت لباسها را اتو میکرد.
گفتم:«بیا بازی کنیم.»
مامان گفت:«وقت ندارم.»
من و عروسکهایم همهی وقتهایمان را توی فنجانهای اسباببازی ریختیم و با هم بازی کردیم.
ما با هم یک عالم وقت بازی داشتیم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 102صفحه 22