فرشتهها
من و پدربزرگ رفته بودیم نان بخریم. درراه، پدربزرگ یکی از دوستانش را دید.
آنها با هم سلام واحوال پرسی کردند.
من پشت پدربزرگ ایستاده بودم و یواشکی دوست او را نگاه میکردم.
دوست پدربزرگ دستی به سرم کشید و گفت:«سلام! چهقدر بزرگ شدهای!»
من از خجالت چیزی نگفتم. پدربزرگ از دوستش خداحافظی کرد و ما به طرف نانوایی رفتیم.
پدربزرگ گفت:«تو خیلی بزرگ شدهای. بزرگتر از وقتی که دوستم تو را دیده بود. ولی نمیدانم چرا
وقتی او را دیدی سلام نکردی.»
گفتم:«خجالت کشیدم.»
پدربزرگ گفت:«سلام کردن یکی از کارهای خیلی خیلی خوب است. کار خوب هیچ وقت خجالت ندارد.
سلام کردن آنقدر خوب است که همه سعی میکنند اولین کسی باشند که سلام میکنند.یکی از شاگردان
امام تعریف میکرد که یک روز در خیابان، سرش را پایین انداخته بود و به سرعت میرفت که صدای امام
را شنید که به او سلام کرد. شاگرد از این که متوجه امام نشده بود و زودتر از ایشان سلام نکرده بود، خیلی
خجالت کشید.» گفتم:«اصلا سلام یعنی چی؟» پدربزرگ گفت:«وقتی که به کسی سلام میکنیم، یعنی برای
او آرزوی سلامتی میکنیم. امام همیشه زودتر از دیگران سلام میکردند.»
وقتی به نانوایی رسیدیم زودتر از پدربزرگ به آقای نانوا گفتم:«سلام.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 102صفحه 8