مجله خردسال 102 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 102 صفحه 8

فرشتهها من و پدربزرگ رفته بودیم نان بخریم. درراه، پدربزرگ یکی از دوستانش را دید. آنها با هم سلام واحوال پرسی کردند. من پشت پدربزرگ ایستاده بودم و یواشکی دوست او را نگاه می­کردم. دوست پدربزرگ دستی به سرم کشید و گفت:«سلام! چه­قدر بزرگ شده­ای!» من از خجالت چیزی نگفتم. پدربزرگ از دوستش خداحافظی کرد و ما به طرف نانوایی رفتیم. پدربزرگ گفت:«تو خیلی بزرگ شده­ای. بزرگتر از وقتی که دوستم تو را دیده بود. ولی نمی­دانم چرا وقتی او را دیدی سلام نکردی.» گفتم:«خجالت کشیدم.» پدربزرگ گفت:«سلام کردن یکی از کارهای خیلی خیلی خوب است. کار خوب هیچ وقت خجالت ندارد. سلام کردن آن­قدر خوب است که همه سعی می­کنند اولین کسی باشند که سلام می­کنند.یکی از شاگردان امام تعریف می­کرد که یک روز در خیابان، سرش را پایین انداخته بود و به سرعت می­رفت که صدای امام را شنید که به او سلام کرد. شاگرد از این که متوجه امام نشده بود و زودتر از ایشان سلام نکرده بود، خیلی خجالت کشید.» گفتم:«اصلا سلام یعنی چی؟» پدربزرگ گفت:«وقتی که به کسی سلام می­کنیم، یعنی برای او آرزوی سلامتی می­کنیم. امام همیشه زودتر از دیگران سلام می­کردند.» وقتی به نانوایی رسیدیم زودتر از پدربزرگ به آقای نانوا گفتم:«سلام.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 102صفحه 8