آسمانی روی زمین
مهری ماهوتی
لاک پشت کوچولو، روی تخته سنگی نشسته بود. قورباغه و آفتاب پرست را دید.
با خوش حالی گفت: «بیایید دربارهی آرزوهایمان حرف بزنیم!»
قورباغه گفت: «من یک عالمه آرزوهای بزرگ دارم، ولی حالا گرمم شده. میخواهم بروم شنا کنم.»
آفتاب پرست گفت: «آرزوهای من از مال قورباغه هم بیشتر است، ولی الان آفتاب در آمده. من میخواهم خورشید را تماشا کنم. تو خودت آرزویی نداری؟»
لاک پشت آهی کشید و گفت: «من فقط یک آرزو دارم. دلم میخواهد توی آسمان زندگی کنم. آسمانی که ماه و ستاره و ابر داشته باشد.»
قوربـاغه خندید و داد زد: «مگر نمیبینی؟ آسمـان آن بالا، بالا، بالاست. روی سر ماست. ولی تو این پایین، پایین، پایینی. روی زمینی!»
لاک پشت گفت: «میدانم! ولی اگر آسمان زیر پایم بود، من دیگر غصهای نداشتم.»
قورباغه توی آب پرید و گفت:
«برو پیش کلاغ. او حتما چیزهایی دربارهی آسمان میداند.»
آفتابپرست هم توی آب خزید و با خودش گفت: «لاک پشت عجیبی است!»
لاک پشت راه افتاد. پاهای کوچکش را تند تند تکان داد تا زودتر برود و کلاغ را ببیند. ظهر بود که پای درخت چنار رسید. کلاغ را دید.
صدا زد: «کلاغ مهربان! تو آسمانی را میشناسی که زیر پای ما باشد؟»
کلاغ، خوب فکر کرد. بعد جواب داد: «یک روز باران میآمد. من بالای جنگل
پرواز میکردم. پای درختها، چالههای آب بود. توی هر چاله، یک آسمان بود که نه ماه داشت، نه ستاره. فقط ابر داشت، ابرهای پاره پاره!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 142صفحه 4