گفت: « جان! به نگویی که من دنبال کرده بودم.»
گفت: «اگر قول بدهید از این به بعد سراغ غذای دیگران نروید، به نمیگویم.»
و ، را به چمنزار برگرداندند و به گفتند: «به چیزی نگویی!»
ساکت بود و از ترس، حرفی نمیزد.
و رفتند و تنها ماند.
به دور و بر نگاه کرد تا ببیند کی به سراغش میآید؟
اما به جای ، از راه رسید و گفت: «زود از این جا برو تا دوباره و هوس نکردهاند تو را بخورند.»
فهمید که این نقشهی بوده و قرار نیست به سراغش بیاید.
در حالی که میخندید از چمنزار دور شد ولی هیچ وقت باهوش را فراموش نکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 142صفحه 19