گفت: «نه جانم! این ، غذای من است.»
بیچاره از ترس زبانش بند آمده بود.
نمیدانست چه کار کند که از بالای درخت گفت: « منتظر است تا غذایش را بخورد.»
و با تعجب به نگاه کردند.
گفت: «خب! غذایش را بخورد.»
گفت: «این غذای است که مشغول خوردن علف بود تا چاق و تپل بشود. اما شما او را ترساندید. اگر بفهمد، خیلی عصبانی میشود.»
آن قدر ترسیده بود که نمیتوانست چیزی بگوید.
گفت: « عزیز! تو به میگویی که من غذایش را ترساندم.»
کمی فکر کرد و گفت: «باید را به چمنزار برگردانی تا دوباره غذا بخورد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 142صفحه 18